.كشته شدن فرمانرواي غور به دست غزان
در اين سال، در ماه رجب، سيف الدين محمد بن حسين غوري كه از ملوك غور بود، كشته شد.
او را غزان به قتل رساندند.
علت وقوع اين واقعه آن بود كه سيف الدين محمد بسياري از لشكريان خود را گرد آورد و بسيج كرد.
آنگاه به قصد حمله بر غزان، كه در بلخ بسر ميبردند، از جبال غور به راه افتاد.
غزان نيز گرد آمدند و به سوي او حركت كردند.
تصادفا روزي فرمانرواي غور تنها با گروه كوچكي از خاصان خود، از اردوگاه بيرون رفته بود.
اميران غز كه اين خبر را شنيدند، كوشا و شتابان به جست و جوي او رفتند تا پيش از آنكه به اردوگاه خود باز گردد بر او دست يابند.
همينكه او را ديدند بر او حملهور شدند.
سيف الدين محمد با آنان جنگيد و سختترين جنگي را كرد كه مردم تا آن زمان ديده بودند.
اما سرانجام او، و عدهاي از همراهانش كشته شدند. عدهاي هم اسير گرديدند و عدهاي گريختند.
كساني كه جان بسلامت برده بودند به اردوگاه خود برگشتند و از آن جا به شهرهاي خود مراجعت كردند آنهم به صورت شكستخوردگاني كه جز فرار به هيچ چيز ديگر نميانديشيدند. پدر به خاطر پسر، و برادر به خاطر برادر خود نميايستاد.
تمام دارائي خود را نيز گذاشتند و فقط جان خود را نجات دادند.
ص: 158
عمر فرمانرواي غور، هنگامي كه به قتل رسيد، قريب بيست سال بود.
مردي دادگر و نيكرفتار به شمار ميرفت.
در باب عدالتخواهي و ترس وي از عاقبت بيدادگري يكي اينكه وقتي اهالي هرات را در حلقه محاصره گرفت و هرات را به تصرف در آورد لشكريان او خواستند آن جا را غارت كنند.
ولي او دم دروازه شهر فرود آمد و پول و مال و جامههاي فراوان آماده ساخت و از آنها به تمام افراد قشون خود بخشيد. و گفت:
«اين براي شما بهتر از آن است كه اموال مسلمانان را غارت كنيد و خداي بزرگ را به خشم آوريد. پادشاهي و فرمانروائي با كفر دوام مييابد ولي با ظلم و بيدادگري دوام نمييابد.» وقتي سيف الدين محمد كشته شد غزان به بلخ و مرو بازگشتند در حاليكه از اردوگاه غوري اموال بسيار به غنيمت برده بودند.
اين اموالي بود كه قشون سيف الدين محمد برجا نهاده و خود را نجات داده بودند.
شكست خوردن نور الدين محمود از فرنگيان
در اين سال، نور الدين محمود بن زنگي در پائين حصن الاكراد [1]
______________________________
[ (1)]- حصن الاكراد: نام شهري است كوچك، بسيار آب و بسيار درخت، واقع بر تلي ميان طرابلس شام و حمص.
(ابن بطوطه) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 159
از فرنگيان شكست خورد.
اين كارزار معروف به «بقيعه» است.
علت شكست نور الدين محمود اين بود كه او لشكريان خود را گرد آورد و داخل شهرهاي فرنگيان شد و در بقيعه، واقع در زير حصن الاكراد، فرود آمد و حصن الاكراد را محاصره كرد.
او قصد داشت كه به طرابلس برود و آن جا را نيز محاصره كند.
يك روز ظهر لشكريان او در خيمههاي خود بودند و هيچ بيم و انديشهاي نداشتند كه ناگهان صليبهاي فرنگيان از پشت كوهي كه حصن الاكراد بر آن قرار داشت آشكار گرديد.
قضيه از اين قرار بود كه فرنگيان اجتماع كرده و به اتفاق آراء
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل ياقوت در معجم البلدان گويد:
برخي از اميران شام عدهاي از كردان را بدانجا نهاد و مواجب قرار داد تا مرزداري كنند و مانع نفوذ فرنگان گردند.
مدتي چنان بود تا فرنگان آن را از كردها خريدند و كردها به وطن خويش بازگشتند.
برخي ميان اين دژ و «حصن عديس» خلط كردهاند.
سامي در قاموس الاعلام تركي گويد:
حصن الاكراد اكنون در شمال طرابلس شام است و نهر اسود از آن ميگذرد.
(از لغتنامه دهخدا) حصن الاكراد كه حاليه قلعة الحصن ناميده ميشود، در مآخذ اروپائي دوره جنگهاي صليبي كرك د شواليه (Krak Des Ghevaliers( )كرك شهسواران) خوانده شده است.
قلعه معروفي است در ناحيه طرابلس، سوريه، بين طرطوس و حمص.
نامش به مناسبت پادگاني از كردهاست كه شبل الدوله نصر. پادشاه بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 160
تصميم گرفته بودند در روز روشن كه مسلمانان آسوده خاطر نشستهاند بر آنان حملهور شوند.
لذا در وقت معين سوار شده و از پا ننشسته تا تمام لشكريان خود را گرد آورده بودند.
آنگاه مجدانه به سروقت مسلمانان شتافته بودند.
مسلمانان هنگامي از حمله فرنگيان آگاه گرديدند كه به ايشان نزديك شده بودند.
خواستند از هجوم دشمن جلوگيري كنند ولي نتوانستند. لذا كساني را به خدمت نور الدين فرستادند و بدو صورت احوال را پيغام دادند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل حلب، در نيمه اول قرن پنجم هجري قمري در آن جا مستقر كرد تا جاده مهم بين حماة و حمص، و شهرهاي مهم دشت اورونتس (نهر العاصي) و طرابلس را محافظت كنند.
بعضي مدعي هستند كه اين قلعه بر محل قلعهاي كه رامسس دوم ساخته بود، بنا شده است.
در طي جنگهاي صليبي، تانكرد صليبي آن را گرفت (در 503 ه. ق؟) در 537 هجري قمري رمون دوم آن را به شهسواران قديس يوحنا واگذار كرد، و آنان آن را سخت مستحكم و با دو بارو (بزرگترين آنها به طول 220 متر) و ابنيه مسكوني و ساير وسائل زندگي و دفاع مجهز كردند، و وسيله زندگي پادگان دو هزار نفري آن را براي مدت پنج سال آماده داشتند.
با وجود استحكامات فوق العاده آن، در سال 669 هجري قمري (مطابق 1271 ميلادي) بيبرس آن را گرفت.
حصن الاكراد پس از پايان جنگهاي صليبي اهميت خود را از دست داد.
حاليه قسمتي از آن محفوظ مانده است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 161
فرنگيان با حمله خود به مسلمانان آسيبي سخت رساندند.
مسلمانان در برابر دشمن ثبات و پايداري نكردند و به اردوگاه لشكريان مسلمان بازگشتند.
فرنگيان هم به دنبال آنان بودند و با آنان وارد اردوگاه نور الدين محمود شدند.
مسلمانان هنوز مجال سوار شدن بر اسب و گرفتن اسلحه را نيافته بودند كه با فرنگيان در آميختند.
بدين جهة كشته و اسير بسيار دادند.
سختترين و بيرحمترين فرنگيان نسبت به مسلمانان دوقس رومي بود.
او با جمعي كثير از روميان، از شهرهاي خود حركت كرده و به سوي كرانه درياي مديترانه آمده بود.
اين فرنگيان كه به خيال خود در راه دين جهاد ميكردند به كشتار پرداختند و به جان احدي رحم نكردند.
به خيمه نور الدين محمود نيز حمله بردند. ولي نور الدين به روي اسب پريد و خود را نجات داد.
بواسطه عجلهاي كه در سوار شدن بر اسب داشت، پاي بند اسب را باز نكرده بود و طبيعتا اسب نميتوانست بدود. بدين جهة يك سرباز كرد از مركب خود پياده شد و پاي بند اسب او را قطع كرد.
اين سرباز كرد در همان حال به تيغ دشمنان از پاي در آمد و كشته شد.
لذا نور الدين محمود در حق بازماندگان او محبت بسيار كرد و املاك و اموالي را وقف ايشان ساخت.
نور الدين محمود، پس از نجات از مهلكه بر كرانه بحيره
ص: 162
(درياچه) قدس [ (1)]، نزديك شهر حمص، فرود آمد.
ميان او و ميدان كارزار چهار فرسنگ فاصله بود.
در آن جا بقيه لشكريان او كه از دست فرنگيان جان به سلامت برده بودند بدو پيوستند.
يكي از آنان بدو گفت: «صلاح نيست كه در اين جا بماني.
چون بسا ممكن است كه طمع فرنگيان را وادار كند كه به سوي ما بيايند و ما را در اين حال كه هستيم اسير سازند.» اما نور الدين محمود او را ملامت كرد و ساكت ساخت و گفت: «اگر من الان هزار سوار در اختيار داشتم، با فرنگيان روبرو ميشدم و از جنگ با آنها پروا نميكردم. به خدا قسم كه تا انتقام خود و انتقام اسلام را از فرنگيان نگيرم، در زير سايه سقف نخواهم ماند.» بعد عدهاي را به حلب و دمشق فرستاد و پول و جامه و اسب و اسلحه و خيمه تهيه كرد.
آنگاه به جميع سربازاني كه ميگفتند دشمن لباسشان را گرفته، لباس داده شد.
لشكريان او مجهز شدند و بازگشتند به نحوي كه گفتي ابدا شكست نخوردهاند.
هر سربازي هم كه به قتل رسيده بود مقرري وي به فرزندانش واگذار گرديد.
اما فرنگيان، پس از شكستي كه به مسلمانان وارد آوردند، قصد داشتند كه به شهر حمص حمله برند چون نزديكترين شهر به آنها بود.
______________________________
[ (1)]- قدس (به فتحين دال و قاف): شهري است نزديك حمص.
بحيره قدس منسوب است بدان.
(منتهي الارب)
ص: 163
ولي وقتي شنيدند كه نور الدين محمود با لشكريان خود، در فاصله ميان حمص و آنان فرود آمده، با خود گفتند: «او اگر نيروي تازهاي بدست نياورده بود بدين كار اقدام نميكرد. الان يقينا قدرتي دارد كه از پيشروي ما جلوگيري خواهد كرد.» بعضي از ياران نور الدين وقتي خرج زياد او را ديدند، به او گفتند: «تو در شهرهاي خود براي فقيهان و فقيران و قاريان قرآن و صوفيان و غيره، مستمريها و صدقاتي معين كردهاي، در چنين وقتي بهتر است آن پولها را صرف كمك به تهيه ساز و برگ قشون كني.» نور الدين محمود ازين سخن به خشم آمد و گفت: «به خدا كه من اميدي به پيروزي ندارم مگر به پشتيباني آنها ... شما بوسيله همان ضعفاست كه روزي ميخوريد و پيروزي مييابيد. چگونه من پاداشهاي كساني را قطع كنم كه، وقتي من در بستر خود خفتهام، براي من ميجنگند و با تيرهائي كه هرگز به خطا نميرود از جان من دفاع ميكنند؟
چگونه مقرري آنها را ببرم و صرف كساني كنم كه از جان من دفاع نميكنند مگر هنگامي كه مرا ميبينند، آنهم با تيرهائي كه گاهي به هدف ميخورد و گاهي به خطا ميرود؟
آن قوم نيز از بيت المال نصيبي دارند. چگونه اجازه دارم كه قسمت آنان را به غير آنان بدهم؟» بعد، وقتي فرنگيان به نور الدين محمود نامه نگاشتند و ازو درخواست صلح كردند، به آنان پاسخ مساعد نداد.
فرنگيان نيز در نزديك حصن الاكراد عدهاي را به نگهباني گماشتند و به شهرهاي خود بازگشتند.
ص: 164
رفتن قبيله بني اسد از عراق
در اين سال، خليفه عباسي، المستنجد باللّه، دستور داد كه قبيله بني اسد را كه اهل حله مزيديه بودند، از ميان ببرند زيرا تبهكاري بسيار از ايشان آشكار شده بود.
از اين گذشته، هنگامي كه سلطان محمد بغداد را محاصره كرد، بني اسد قشون او را ياري كرده بودند. اين هم علت ديگر كدورتي بود كه خليفه عباسي نسبت به بني اسد در دل داشت.
لذا به امير يزدن بن قماج دستور داد كه با آنان پيكار كند و آنان را از شهرهاي عراق براند.
افراد قبيله بني اسد در بطائح (جايگاهي بين واسط و بصره) پراكنده بودند. و دست يابي بر ايشان امكان نداشت.
امير يزدن به فكر سركوبي آنان افتاد و بدين منظور لشكريان بسياري از سوار و پياده گرد آورد.
ضمنا به ابن معروف مقدم المنتفق، كه در سرزمين بصره اقامت داشت پيام فرستاد و ازو ياري خواست.
ابن معروف نيز با گروهي بسيار به ياري او آمد و بني اسد را محاصره كرد و آب را بروي ايشان بست، و مدتي در جنگ با آنان پايداري و شكيبائي به خرج داد.
خليفه عباسي، المستنجد باللّه، رسولي را پيش امير يزدن فرستاد و او را به خاطر تعللي كه در انجام اين كار روا داشته بود سرزنش كرد. او را زبون و عاجز خواند و متهم كرد كه با بني اسد بعلت مذهب تشيعي كه دارند همدستي و موافقت كرده است.
ص: 165
علت نسبتي كه خليفه به امير يزدن داد اين بود كه يزدن شيعي مذهب بود.
بر اثر پيام خليفه، امير يزدن و ابن معروف در جنگ با بني اسد و سختگيري نسبت به آن طايفه كوشش و جديت به كار بردند و راههاي آبي را بر آنان بستند.
افراد بني اسد سرانجام از پاي در آمدند و تسليم شدند. از ايشان چهار هزار تن به قتل رسيدند.
آنگاه ميان افرادي كه باقيمانده بودند جار زدند كه: «ازين پس هر كس در حله مزيديه يافت شود، خونش ريخته خواهد شد.» بنابر اين طايفه بني اسد در شهرها پراكنده شدند و از آنان كسي كه معروف باشد در عراق نماند.
بطائح و ساير شهرهاي آنان نيز به ابن معروف سپرده شد.
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، در بغداد، بر دروازه درب فراشا تا آبشخور رنگرزان، حريقي روي داد و آتش در دو طرف سرايت كرد.
در اين سال، در ماه رجب، سديد الدوله ابو عبد اللّه محمد بن عبد الكريم بن ابراهيم بن عبد الكريم معروف به ابن انباري، از دار دنيا رخت بر بست.
او سمت دبيري ديوان خلافت را داشت. مردي اديب و فاضل بود و پيش خلفا و سلاطين قرب و منزلت بسيار داشت.
از سال 530 هجري قمري تا اين زمان در ديوان خلافت خدمت كرده بود و نزديك به نود سال از عمرش ميگذشت.
در اين سال، در ماه رمضان، هبة اللّه بن فضل بن عبد العزيز بن
ص: 166
محمد ابو القاسم متوثي در گذشت.
او حديث بسيار شنيده بود و از شاعران بلند آوازه به شمار ميرفت. تنها عيبش اين بود كه در هجو اشعار بسيار داشت.
اين يكي از اشعار اوست:
يا من هجرت و لا تباليهل ترجع دولة الوصال
هل اطمع يا عذاب قلبيان ينعم في هواك بالي
الطرف كما عهدت باكو الجسم كما ترين بال
ما ضرك ان تعللينيفي الوصل بموعد المحال
اهداك و انت حظ غيرييا قاتلتي فما احتيالي ابيات اين شعر بيش از اينهاست.
(يعني: اي كسي كه از من دوري ميكني و پروائي نداري، آيا دولت وصل بر ميگردد؟
اي بلاي دل من، آيا ميتوانم اميدوار باشم كه در عشق تو خاطرم آسوده خواهد شد؟
چشم چنان كه خواسته بودي گريان است و پيكرم چنان كه ميبيني رنج ميبرد.
ترا چه زيان دارد كه مرا اميدوار به وصل كني، اگر چه موعد آن هرگز فرا نرسد؟
ترا دوست دارم، و تو نصيب كسي غير از من هستي. تو مرا ميكشي، چكنم؟ چه چارهاي دارم؟)
ص: 167
559 وقايع سال پانصد و پنجاه و نهم هجري قمري
رفتن شير كوه و لشكريان نور الدين به مصر و بازگشت ايشان از آنجا
در اين سال، در ماه جمادي الاول، نور الدين محمود بن زنگي لشكري انبوه به مصر گسيل داشت.
امير اسد الدين شير كوه بن شاذي را هم كه سپهسالار و بزرگترين و دليرترين امراء دولتش بود، به فرماندهي آن سپاه گماشت.
ما ضمن شرح وقايع سال 564 هجري قمري- اگر خداوند بزرگ بخواهد- سبب پيوستن امير شيركوه به نور الدين و بالا رفتن مقام او را در نزد وي بيان خواهيم كرد.
ص: 168
علت فرستادن اين قشون به مصر آن بود كه شاور، وزير العاضد لدين اللّه علوي فرمانرواي مصر، بر سر وزارت با ضرغام زد و خورد كرد و ضرغام در اين پيكار پيروزي يافت.
شاور، كه شكست خورده بود، به شام گريخت و به نور الدين محمود پناه برد و ازو كمك خواست.
نور الدين مقدم او را گرامي داشت و او را مورد نوازش و احسان قرار داد.
تاريخ رسيدن شاور به خدمت نور الدين اول ماه ربيع الاول اين سال بود.
او از نور الدين درخواست كرد كه قشوني را همراه وي به مصر بفرستد تا با كمك ايشان به منصب خود باز گردد.
او شرط كرد كه چنانچه نور الدين او را به مقصود خود برساند، يك سوم در آمد شهرهاي مصر را- پس از پرداخت مستمري قشون- به او بدهد. همچنين، امير شير كوه نيز با لشكريان خود در مصر بماند و به فرمان نور الدين و اختيار وي عمل كند.
نور الدين در خصوص انجام درخواست شاور مردد مانده بود و يك پا پيش ميگذاشت و يك پا پس ميكشيد.
گاهي در صدد بر ميآمد كه منظور شاور را عملي كند و او را به مقصود برساند و ازين راه نفوذ و فرمانروائي خود را بيفزايد و به فرنگيان ضرب شست خود را نشان دهد.
و گاهي مخاطرات اين كار و موانعي كه فرنگيان در راهش ايجاد ميكردند او را از اقدام باز ميداشت.
ضمنا ميترسيد از اينكه اگر شاور به منصب خود برسد و پايه كار خود را استوار سازد، به وعده خود وفا نكند.
سرانجام بر آن شد كه قشوني بفرستد.
لذا به تجهيز قشون و رفع موانع اين كار فرمان داد.
امير اسد الدين شير كوه بدين كار علاقمند بود چون دليري و
ص: 169
قدرت ارادهاي كه داشت نميگذاشت كه از هيچ خطري پروا داشته باشد.
در ماه جمادي الاول سال 559 لشكريان نور الدين آماده شدند و به حركت در آمدند در حاليكه شاور نيز همراهشان بود.
نور الدين محمود به امير اسد الدين شير كوه سفارش كرد كه شاور را به منصب خود برساند و از كساني كه در امر وزارت با وي منازعه كردهاند انتقامش را بگيرد.
آنگاه نور الدين با لشكريان خود به سوي شهرهاي فرنگيان كه نزديك به دمشق بود، روانه شد تا فرنگيان را از تعرض به امير اسد الدين و همراهانش بازدارد.
فرنگيان نيز منتهاي كوشش خود را مصروف آن كرده بودند كه شهرهاي خود را از دست نور الدين حفظ كنند.
امير اسد الدين با لشكرياني كه همراه داشت به شهر بلبيس [1] رسيد.
امير ناصر الدين، برادر ضرغام، با قشون مصريان براي نبرد با او از شهر بيرون شد و با آنان روبرو گرديد.
اما در جنگي كه ميان دو طرف روي داد، امير ناصر الدين شكست خورد و به حال فرار به قاهره برگشت.
امير اسد الدين در اواخر ماه جمادي الاخر به قاهره رسيد و در آن جا فرود آمد.
______________________________
[ (1)]- بلبيس (به كسر باء اول و باء دوم): شهري است در مصر سفلي كه حدود شانزده هزار تن جمعيت دارد.
اين شهر در حدود چهل و هشت كيلومتري شمال شرقي قاهره واقع شده. به مناسبت موقعيت خود، در قرون وسطي اهميت فراوان داشت و مطمح نظر مهاجمان به مصر بود. (مثلا در جنگهاي صليبي).
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 170
ضرغام در پايان همين ماه ناچار از قاهره بيرون رفت و نزديك آرامگاه سيده نفيسه به قتل رسيد.
جنازه او دو روز بر روي خاك بود. آنگاه از زمين برداشته شد و در قرافه [1] مدفون گرديد.
ناصر الدين فارس المسلمين- برادر ضرغام- نيز گرفتار گرديد و كشته شد.
اما شاور در آغاز ماه رجب خلعت يافت و به مسند وزارت بازگشت و مجددا توانائي و قدرت كافي يافت.
امير اسد الدين كه شاور را كمك كرده و او را به مقصود رسانده بود، در بيرون شهر اقامت كرد و منتظر ماند كه شاور به وعدههايش وفا كند.
ولي شاور به او خيانت كرد و از آنچه قرار گذاشته بود كه از شهرهاي مصر براي نور الدين محمود و همچنين براي اسد الدين بفرستد، سرپيچيد.
او پيكي را به نزد اسد الدين فرستاد و به او امر كرد كه به سوي شام باز گردد.
______________________________
[ (1)]- قرافه (به فتح قاف و فاء) ناحيهاي است از فسطاط مصر كه از بني غصن بن سيف بن وائل، از طايفه معافر، بوده، و قرافه دودهاي است از معافر كه در اين سرزمين سكونت كردند و آنجا بنام آنان خوانده شد.
اين سرزمين اينك قبرستان مردم مصر است و در آن ساختمانهاي باشكوه و مجلل و محلههاي پهناور و بازار و مشاهدي براي صالحان و بزرگان است.
از جمله، مقابر ابن طولون و ماذرائي. و در آن زمين قبر امام ابو عبد الله محمد بن ادريس شافعي رضي الله عنه در مدرسهاي كه براي فقيهان شافعي است قرار دارد.
قرافه تفرجگاه اهل قاهره و مصر است.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 171
اما جوابي كه اسد الدين داد مبتني بر امتناع از بازگشت بود. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج27 171 رفتن شير كوه و لشكريان نور الدين به مصر و بازگشت ايشان از آنجا ..... ص : 167
مبالغي را هم كه با يك ديگر قرار گذاشته بودند، مطالبه ميكرد.
اما شاور به پاسخي كه او داده بود اعتنائي نكرد و به خواستهاي وي تن در نداد.
امير اسد الدين هم كه وضع را چنين ديد نايبان خود را به شهر بلبيس فرستاد و آنان نيز اين شهر را تسخير كردند و تحويل گرفتند.
بدين ترتيب امير اسد الدين حاكم بر شهرهاي شرقي شد.
شاور كه وضع او را در نظر گرفت رسولي را براي استمداد به نزد فرنگيان فرستاد و آنان را از دست يابي نور الدين بر مصر ترساند.
فرنگيان كه يقين داشتند اگر نور الدين فرمانرواي مصر گردد آنان را نابود خواهد ساخت، وقتي شاور از آنها براي بيرون كردن اسد الدين از شهرها كمك خواست، اين استمداد را براي رفع نگراني خود، گشايش غير مترقبهاي دانستند و به ياري او و اجابت دعوت او شتافتند و به طمع تصرف شهرهاي مصر افتادند.
شاور ضمنا به فرنگيان وعده داده بود كه چنانچه به ياري وي برخيزند، مبالغي نيز به پاداش اين كمك به آنان بپردازد.
بدين جهة خود را آماده ساختند و به راه افتادند.
نور الدين محمود وقتي اين خبر را شنيد لشكريان خود را به اطراف شهرهاي فرنگيان فرستاد تا فرنگيان را از حركت به سوي مصر باز دارند.
ولي اين قشون كشي مانع حركت فرنگيان نشد زيرا فرنگيان ميدانستند كه دست يابي اسد الدين بر مصر براي ايشان خطر بيشتري دارد و در اين صورت ماندن بر جاي خود زيان آورتر از حركت براي جنگ است.
بدين جهة در شهرهاي خود كساني را براي نگهباني گماشتند.
بقيه سربازان همراه پادشاه قدس به مصر روانه شدند.
ص: 172
تصادفا گروه بسياري از فرنگيان هم از راه دريا به زيارت بيت المقدس آمده و به ساحل رسيده بودند.
فرنگياني كه در كرانه دريا اقامت داشتند از آنان استمداد كردند. آنان نيز براي ياري همكيشان خود آمادگي نشان دادند.
عدهاي از آنان همراه ساير فرنگيان براي جنگ عازم مصر شدند و عدهاي ديگر در شهر ماندند تا به نگهباني پردازند.
وقتي فرنگيان به مصر نزديك شدند امير اسد الدين به شهر بلبيس رفت و با لشكريان خود در آن جا اقامت گزيد و آن جا را پايگاهي براي خود قرار داد.
سربازان مصري و فرنگي با هم اجتماع كردند و در آن جا با اسد الدين شير كوه روبرو شدند و او را مدت سه ماه در حلقه محاصره گرفتند.
اما نتوانستند بر او و شهري كه در او بود دست يابند با اينكه شهر ديواري بسيار كوتاه داشت، خندقي نيز نداشت، ديوار ديگري هم درون شهر نبود كه آن را حمايت كند.
اسد الدين مرتبا جنگ را به امروز و فردا انداخت و به دفع- الوقت گذراند و دشمن را معطل كرد.
بدين ترتيب فرنگيان نه بر او دست مييافتند و نه از او چيزي به دست ميآوردند.
در اين گير و دار خبر رسيد كه فرنگيان در قلعه حارم شكست خوردهاند و نور الدين محمود بر آن قلعه مسلط شده و از آنجا روانه بانياس گرديده، به شرحي كه ما اگر خداي بزرگ بخواهد بيان خواهيم كرد.
در همين وقت شهر به دست فرنگيان افتاده بود كه خبر فوق را شنيدند و ناچار، بر آن شدند كه به شهرهاي خود باز گردند و آنها را حفظ كنند.
بدين جهة نامهاي در باب صلح به امير اسد الدين نگاشتند و در
ص: 173
آن رفتن خود را از مصر و بازگشت خود را به شام تذكر دادند و از او خواستند كه آنچه را در دست دارد به مصريان تسليم كند.
امير اسد الدين به اين درخواست فرنگيان پاسخ مثبت داد زيرا نميدانست كه نور الدين محمود در شام با فرنگيان چه كرده است. از طرف ديگر، خواربار و ذخائر او نيز به پايان رسيده بود.
بدين جهة در ماه ذي الحجه از شهر بلبيس بيرون رفت.
كسي كه اسد الدين را در هنگام بيرون رفتن از بلبيس ديده بود براي من تعريف كرد و گفت:
«امير اسد الدين ياران و كسان خويش را پيشتر از خود بيرون فرستاد و خود در آخر همه به راه افتاد در حاليكه گرزي آهنين در دست داشت و باز پسينيان لشكر را بدان حمايت ميكرد.
«مسلمانان و فرنگيان نيز سرگرم تماشاي او بودند.
«يكي از فرنگيان بيگانهاي كه براي زيارت بيت المقدس به سفر دريائي اقدام كرده بود، پيش او آمد و به او گفت: آيا نميترسي از اينكه اين مصريان و فرنگيان به تو خيانت كنند و تو و يارانت را احاطه نمايند و هيچيك از شما را باقي نگذارند؟
«اسد الدين شير كوه جواب داد: ايكاش چنين ميكردند تا ميديدي كه در مقابل با آنان چه ميكنم. به خدا شمشير در ميانشان ميگذاشتم و كاري ميكردم كه يك تن از ما كشته نشود مگر اينكه چند تن از آنان كشته شوند.
«آنان ديگر ناتوان شدهاند و دليرانشان از ميان رفتهاند. و هنگامي كه ملك عادل نور الدين بر ايشان حمله برد، ما شهرهاي آنان را ميگيريم و بقيه افرادشان نيز به هلاك خواهند رسيد.
«به خدا اگر سربازانم از فرمان من اطاعت ميكردند از فردا صبح به شام حمله ميبردم ولي آنها از جنگ خودداري كردند.
آن فرنگي وقتي اين سخنان را شنيد در برابر چهره خود نشانه صليبي كشيد و گفت: ما تعجب ميكرديم از فرنگيان اين شهرها و
ص: 174
مبالغهاي كه در وصف شما ميكردند و ترسي كه از شما داشتند.
حالا به آنها حق ميدهيم.
«آنگاه برگشت و از پيش او رفت.» امير اسد الدين شير كوه به سوي شام روانه شد و سالم بدانجا رسيد.
فرنگيان در تنگهاي در راه او كمين كرده بودند كه او را بگيرند يا بر او غلبه كنند.
ولي او از حيله ايشان آگاه شد و از آن راه برگشت.
درين باب عماره ميگويد:
اخذتم علي الافرنج كل ثنيةو قلتم لا يدي الخيل مري علي مري
لئن نصبوا في البحر جسرا فانكمعبرتم ببحر من حديد علي الجسر كلمه «مري» در آخر بيت اول نام پادشاه فرنگيان است.
(يعني: شما در هر پيچ و خمي راه را بر فرنگيان بستيد و به دستهاي اسبان گفتيد كه از روي پيكر «مري» بگذريد.
اگر فرنگيان در خشكي پلي برقرار ميساختند شما با دريائي از آهن، از روي آن پل ميگذشتيد.)
شكست خوردن فرنگيان و فتح قلعه حارم
در اين سال، در ماه رمضان، نور الدين محمود بن زنگي قلعه حارم را از فرنگيان گرفت.
سبب اين پيروزي آن بود كه نور الدين وقتي شكست خورده از بقيعه كه زير حصن الاكراد بود، چنانكه پيش ازين ياد كرديم برگشت، اموال و اسلحه و ساير وسائل حرب را همانطور كه گفتيم ميان افراد
ص: 175
قشون خود تقسيم كرد.
لشكريان او كه بدين ترتيب نيروي تازه يافته بودند، چنانكه گوئي هيچ شكستي نخورده بودند برگشتند و به آماده ساختن خود براي جنگ و گرفتن انتقام پرداختند.
اتفاقا عدهاي از فرنگيان، همچنانكه گفتيم، با پادشاه خود به مصر رفته بودند.
نور الدين محمود تصميم گرفت به شهرهاي فرنگيان حمله برد تا آنها براي حفظ شهرهاي خود از مصر برگردند.
بدين جهة پيش برادر خود قطب الدين مودود، فرمانرواي موصل و ديار جزيره ابن عمر، و فخر الدين قراارسلان، صاحب حصن كيفا، و نجم الدين البي، حاكم ماردين، و ساير فرمانروايان اطراف رسولاني را فرستاد و از آنان كمك خواست.
قطب الدين مودود با سرعت و جديت قشون خود را جمع كرد و به سوي او شتافت در حاليكه زين الدين علي نيز فرماندهي لشكر او را بر عهده داشت.
اما فخر الدين قراارسلان، صاحب حصن كيفا، ... شنيدم كه نديمان و خاصان او ازو پرسيدند: «چه كار ميخواهي بكني؟» جواب داد: «ميخواهم بنشينم و از جاي خود تكان نخورم چون نور الدين از بسياري نماز و روزه حساب كار از دستش در رفته و بيجهت خود و مردم را به مهلكه مياندازد و به كشتن ميدهد.» همه با او در اين تصميم- يعني خودداري از كمك به نور الدين- موافقت كردند.
اما روز بعد فخر الدين قراارسلان فرمان داد كه خود را براي پيكار با فرنگيان و ياري به نور الدين آماده سازند.
ياران او كه چنين ديدند ازو پرسيدند: «چه شد كه از تصميم قبلي خود برگشتي؟ ديروز رأي ديگري داشتي ولي امروز ميبينيم كه رأيت مخالف رأي ديروز است؟»
ص: 176
جواب داد: «نور الدين با من از راهي وارد شده كه اگر كمكش نكنم مردم شهرهاي من، از فرمان من بيرون خواهند رفت و شهرهاي مرا از دست من خارج خواهند ساخت.
حقيقت اين است كه امير نور الدين به وارستگان از دنيا و- پرهيزگاران و دينداراني كه در كيفا به سر ميبرند نامههائي نگاشته و آنچه مسلمانان از فرنگيان ديده و از قتل و اسارت بر سرشان آمده، شرح داده و از آنان خواسته كه دعا كنند خداوند مسلمانان را ياري فرمايد. همچنين درخواست كرده كه مسلمانان را براي جنگ و جهاد با فرنگيان برانگيزند.
هر يك از آن زاهدان نيز، با ياران و پيروان خود نشسته و به خواندن نامههاي نور الدين و اشك ريختن و لعنت و نفرين كردن به من پرداختهاند.
بدين جهة از رفتن به ياري نور الدين و پيكار كردن با فرنگيان چارهاي نيست.» آنگاه لشكريان خويش را آماده جنگ ساخت و خود نيز با آنان به راه افتاد.
اما نجم الدين البي، صاحب ماردين، او نيز قشوني براي كمك به نور الدين فرستاد.
وقتي لشكريان همه گرد آمدند، به سوي قلعه حارم رهسپار شدند. نور الدين آن قلعه را محاصره كرد و منجنيقهائي در برابر آن نصب نمود و به دنبال آن، پيشروي به سوي قلعه را آغاز كرد.
فرنگياني كه بر كرانه دريا مانده بودند، هنگامي كه كار را چنان ديدند، فراهم آمدند و با همه توانائيها و جنگ افزارها و شاهان و شهسواران و كشيشان و راهبان خود، از هر سو براي نبرد به نور الدين محمود روي آوردند.
پرنس بيموند، صاحب انطاكيه، و قمص، حاكم طرابلس و توابع آن، و پسر جوسلين كه از بلند آوازگان فرنگي بود و دوك كه
ص: 177
يكي از سرداران بزرگ روم به شمار ميرفت، فرماندهي آنان را بر عهده داشتند.
آن گروه انبوه سواره و پياده گرد آمدند و به راه افتادند و هنگامي كه به نور الدين محمود نزديك شدند، نور الدين از آنان دور گرديد و به سوي ارتاح رفت به اميد اينكه فرنگيان او را دنبال كنند و از شهرهاي خود دور شوند و هنگام پيكار بيپشتيبان بمانند و او بتواند بر آنان دست يابد.
فرنگيان روانه شدند و در غمر فرود آمدند و چون از ناتواني خود در پيكار با نور الدين آگاه شدند به حارم بازگشتند.
همينكه برگشتند نور الدين آهنگ جنگ كرد و با همه پهلوانان و جنگجويان مسلمان سر در پي آنان نهاد.
وقتي دو طرف به يك ديگر نزديك شدند براي جنگ صف آرائي كردند. فرنگيان جنگ را با حمله به جناح راست مسلمانان آغاز نمودند.
اين جناح از لشكريان حلب و فخر الدين، صاحب حصن كيفا، تشكيل شده بود.
مسلماناني كه در اين جناح بودند شكست خوردند و گريختند و فرنگيان سر در پي ايشان نهادند.
بعد گفته شد اين شكست عمدي بوده و آن را با همدستي و تدبير طرحريزي كرده بودند تا بگريزند و فرنگيان ايشان را دنبال كنند و از سربازان پياده خود دور شوند.
آنگاه مسلماناني كه باقي ماندهاند به سربازان پياده حمله برند و آنان را از دم شمشير بگذرانند به نحوي كه وقتي سواران فرنگي برگردند نه سربازان پيادهاي ببينند كه به آنها پناه برند و نه بار و بنهاي كه بدان اتكاء داشته باشند. در اين صورت ناچار شوند كه خودشان
ص: 178
هم بدنبال آنها بگريزند. آن وقت مسلمانان از پيش و پس و راست و چپ راه را بر ايشان ببندند و آنان را از پا در آورند.
كار نيز چنان پيش رفت كه مسلمانان تدبير كرده بودند: چون هنگامي كه فرنگيان سر در پي گريزندگان مسلمان نهادند، زين الدين علي با لشكريان موصل به سوي پيادگان فرنگي برگشت و آنان را كشت و اسير كرد و از ميان برد.
سواران فرنگي ديگر مسلمانان گريزان را دنبال نكردند و برگشتند زيرا از وضع پيادگان خود بيم داشتند.
همينكه آنان برگشتند، مسلماناني هم كه گريخته بودند برگشتند و به تعقيب سواران فرنگي پرداختند.
فرنگيان وقتي به رزمگاه خود بازگشتند ديدند همه سربازان پياده كشته يا اسير شدهاند.
دانستند كه به دست مسلمانان افتادهاند. مرگ خود را به چشم ديدند چون ميان مسلمانان از هر سو احاطه شده بودند.
جنگ در گرفت و به منتهاي شدت خود رسيد.
در ميان فرنگيان شماره كشتهشدگان رو به فزوني نهاد و سرانجام جنگ به شكست آنان تمام شد.
درين هنگام مسلمانان از كشتن به اسير كردن گرائيدند و گروهي بيشمار را گرفتار كردند.
بيموند، فرمانرواي انطاكيه، و قمص، صاحب طرابلس كه اهريمن، فرنگيان بود و در سنگدلي نسبت به مسلمانان سختي بيشتري نشان ميداد، و دوك، سردار روم، و پسر حوسلين از جمله گرفتاران بودند.
شماره كشتهشدگان به بيش از ده هزار ميرسيد.
مسلمانان به نور الدين توصيه كردند كه به انطاكيه برود و آن جا را بگيرد چون در اين هنگام كسي نيست كه از آن نگهباني كند و جنگجوئي نيست كه از آن دفاع نمايد.
ص: 179
نور الدين اين پيشنهاد را نپذيرفت و گفت: «گشودن شهر آسان است ولي گرفتن قلعه شهر سخت است چون دژي استوار ميباشد و چه بسا كه اگر ما بدان حمله بريم، آن را تسليم فرمانرواي روم (روم شرقي) كنند چون حاكم آن برادرزاده اوست. و نزديك بودن به بيموند براي من بهتر از نزديك بودن به فرمانرواي قسطنطنيه است.» آنگاه افواجي را بدان نواحي فرستاد كه رفتند و غارت كردند و اهالي را كشتند يا گرفتار ساختند.
بعد نور الدين بابت تن بهاي پرنس بيموند پول بسيار گرفت و گروهي انبوه از گرفتاران مسلمان را نيز از اسارت بيرون آورد.
آنگاه او را آزاد ساخت.
حمله نور الدين بر قلعه بانياس و گرفتن آن از فرنگيان
در ماه ذي الحجه اين سال نور الدين محمود قلعه بانياس را به تصرف خويش در آورد.
اين دژ نزديك دمشق قرار داشت و از سال 543 هجري قمري در دست فرنگيان بود.
نور الدين محمود، پس از گشودن اين دژ، به لشكريان موصل و ديار بكر اجازه داد كه به شهرهاي خود برگردند.
آنگاه چنين وانمود كرد كه آهنگ طبريه دارد.
در نتيجه، فرنگياني كه باز مانده بودند، همت و كوشش خود را مصروف نگهباني و تقويت طبريه كردند.
ولي نور الدين محمود به طبريه نرفت و روانه بانياس شد چون ميدانست نگهباناني كه از گشودن آن دژ جلوگيري كنند اندكند.
ص: 180
وقتي به دژ بانياس رسيد، فرود آمد و كار را بر ساكنان دژ سخت گرفت و با آنان پيكار كرد.
ميان سرداران نور الدين محمود، يكي هم برادرش نصرت الدين امير اميران بود.
در گرما گرم جنگ ناگهان تيري بر او خورد و يك چشم او را از ميان برد.
نور الدين كه چنين ديد، بدو گفت: «اگر پي ميبردي كه چه پاداشي به تو وعده داده شده آرزو ميكردي كه چشم ديگرت هم از ميان برود.» و در محاصره بانياس كوشش به كار برد.
فرنگيان وقتي خبر حمله او را شنيدند گرد هم آمدند ولي عده آنها كامل نشد تا اينكه سرانجام نور الدين محمود دژ بانياس را گشود.
و آن را از ذخائر و ساز و برگ، و مردان جنگي پر ساخت. و با فرنگيان در در آمد توابع طبريه سهيم گرديد. فرنگيان قرار گذاشتند تا از آن توابع كه نور الدين سهمي نميبرد، هر سال مبلغي بدو بپردازند.
فرنگياني كه در مصر بودند، هنگامي كه خبر تصرف قلعه حارم و محاصره بانياس را شنيدند با امير اسد الدين شير كوه مصالحه كردند برگشتند تا دژ بانياس را دريابند.
ولي هنوز به قلعه بانياس نرسيده بودند كه نور الدين محمود آن را فتح كرده بود.
نور الدين هنگامي كه به دمشق باز ميگشت انگشتري گرانبهائي در دست داشت كه نگين آن ياقوت بود و بهترين گوهر به شمار ميرفت.
اين ياقوت درشت را به سبب بزرگي و زيبائي، «كوه» ميخواندند.
اين انگشتري در تپهاي نزديك بانياس كه پر از درخت با شاخ
ص: 181
و برگهاي انبوه بود، از دستش افتاد.
وقتي از محلي كه انگشتري افتاده بود گذشت، متوجه فقدان آن شد. بدين جهة عدهاي از كسان خود را به جست و جوي آن فرستاد و آنان را از نشاني مكاني كه براي آخرين بار انگشتري را در دست داشته، آگاه ساخت. و گفت: «گمان ميكنم كه در چنان جائي انگشتر از دستم افتاده است.» كسان او برگشتند و به نشانههائي كه داده بود آن جا را يافتند و انگشتري را پيدا كردند.
يكي از شاعران شامي- كه گمان ميكنم ابن منير باشد- نور الدين را ستايش كرد و پيروزي او را در آن جنگها شادباش گفت و از گمشدن و پيدا شدن «كوه ياقوت» چنين ياد كرد:
ان يمتر الشكاك فيك بانك المهدي مطفي حمرة الدجال
فلعودة الجبل الذي اضللتهبالامس بين غياطل و جبال
لم يعطها الا سليمان و قدنلت الربا بموشك الاعجال
و هو حري لسرير ملكك انهكسريره عن كل حد عال
فلو البحار السبعة استهوينهو أمرتهن قذفنه في الحال (يعني: اگر كسي كه درباره تو شك دارد، ترا طعنه زند و شك كند در اينكه تو مهدي هستي و آتش دجال [1] را فرو مينشاني،
______________________________
[ (1)]- دجال (به فتح دال و تشديد جيم): در روايات اسلامي شخصي است كه پيش از ظهور مهدي موعود (امام زمان) يا مقارن اوايل عهد او ظهور ميكند.
و در دورهاي چهل روزه يا چهل ساله دنيا را پر از كفر و ظلم و جور ميكند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 182
بايد پيدا شدن «كوه ياقوت» را بياد بياورد كه تو ديروز آن را ميان بيشهها و كوهها گم كردي چنين گوهري داده نشده بود جز به سليمان، و تو آن را بسيار زود يافتي، اين ثروت، شايسته اورنگ فرمانروائي تست كه مانند تخت سليمان از هر جهت بلند و عالي است.
اگر درياهاي هفتگانه هم اين گوهر را ربوده بودند و تو به آنها فرمان ميدادي فورا آن را به تو باز ميگرداندند.) نور الدين محمود هنگامي كه دژ بانياس را گشود پسر معين الدين انز هم كه اين قلعه را تسليم فرنگيان كرد، با وي بود.
نور الدين به او گفت «اين پيروزي براي مسلمانان يك شادي، ولي براي تو دو شادي ميآورد؟» پرسيد: «چطور؟» جواب داد: «براي اينكه امروز خداوند آتش دوزخ را نيز بر پوست تن پدر تو سرد ميسازد.»
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل تا مهدي او را دفع كند و دنيا را دوباره از عدل و داد پر كند.
ظهور او مانند ظهور سفياني و دابة الارض يكي از علائم آخر الزمان شمرده شده است.
در باب نام اصلي محل اقامت و محل ظهور وي اقوال مختلف است.
گويند مردي است يك چشم كه از مادري يهودي به دنيا آمده است و در جزيرهاي به صخرهاي بسته شده. در آخر الزمان، در هنگام عروض يك قحطي شديد، در حاليكه بر يك دراز گوش (خر دجال) سوار است و همراه خويش آب و نان فراوان دارد، از خراسان يا كوفه يا محله يهوديه اصفهان ظهور ميكند، و ادعاي خدائي ميكند، و به سبب عجايب و خوارق بسيار كه با او هست، بسياري به او ميگروند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 183
گرفتن تركان غز سرزمين غزنين را از ملكشاه و بازگشت ملكشاه به غزنين
در اين سال تركان معروف به غز آهنگ شهرهاي غزنين كردند و در آن نواحي دست به چپاول و ويرانگري گذاردند.
آنگاه به شهر غزنه حمله بردند كه مقر حكمراني فرمانرواي غزنين، ملكشاه بن خسرو شاه محمودي، بود.
ملكشاه دريافت كه ياراي برابري و پيكار با آنان را ندارد.
بدين جهت از غزنين رهسپار شهر لاهور گرديد.
پس از رفتن او تركان غز بر غزنين دست يافتند. و سردسته آنان، اميري كه زنگي بن علي بن خليفه شيباني نام داشت، در آن جا به فرمانروائي پرداخت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل سرانجام به دست عيسي مسيح يا پس از ظهور مهدي، به دست وي كشته ميشود.
دجال كما بيش مطابق مسيح كاذب يا ضد مسيح است در روايات يهود و نصاري، كه پيدايش آن و مبارزه مهدي و عيسي با آن، تجسم فكر مبارزه نهائي بين خير و شر و غلبه نهائي يزدان بر اهريمن است كه ظاهرا از اديان ايراني وارد عقايد يهود شده است.
(دائرة المعارف فارسي) ... اين كلمه در جايي ديگر جز در رساله يوحنا يافت نميشود و مقصود از آن كسي است كه با مسيح مقاومت و ضديت مينمايد و مدعي آن باشد كه خود او در جاي مسيح ميباشد و در رساله اول يوحنا ميگويد: «و هر روحي كه عيساي مجسم شده را انكار كند از خدا نيست اين است روح دجال كه بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 184
بعد، ملكشاه صاحب غزنين، لشكرياني گرد آورد و بار ديگر به سوي غزنين روانه شد.
زنگي بن علي همينكه خبر نزديك شدن او را شنيد، از غزنين دور شد.
بنابر اين در ماه جمادي الاخر سال 559 هجري قمري به فرمانروائي خود بازگشت و در دار الملك خود مستقر و متمكن گرديد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل شنيدهايد كه او ميآيد و الان هم در جهان است.» و نيز ميگويد: «دروغگو كيست جز آنكه مسيح بودن عيسي را انكار كند؟ و آن دجال است كه پدر و پسر را انكار ميكند.» (از قاموس كتاب مقدس)
اسكندر آمد و در يأجوج در گرفتعيسي رسيد و نوبت دجال در گذشت (خاقاني)
چو حق گويا شو از باطل خمش باشچو عيساي نبي دجال كش باش (پورياي ولي)
آخر ظلم عدو بود اول انصاف تورايت مهدي پس از دجال گردد مشتهر (سلمان ساوجي)
كجاست صوفي دجال فعل ملحد كيشبگو بسوز كه مهدي دين پناه رسيد (حافظ)
ص: 185
درگذشت جمال الدين وزير و شمهاي از اخلاق و رفتار او
در اين سال جمال الدين ابو جعفر محمد بن علي بن ابو منصور اصفهاني، وزير قطب الدين صاحب موصل، درگذشت.
هنگام مرگ در زندان بسر ميبرد.
او به سال 558 هجري قمري دستگير و زنداني شده و نزديك به يك سال در زندان مانده بود.
مردي صوفي كه ابو القاسم نام داشت و در زندان به جمال الدين خدمت مينمود، براي من حكايت كرد و گفت:
«جمال الدين در زندان هميشه سرگرم به كار آخرت خود بود و ميگفت: ميترسيدم از اينكه از مسند وزارت به گورستان منتقل شوم.
«در دوره بيماري خود يك روز به من گفت: ابو القاسم، هر وقت پرنده سفيدي به اين خانه آمد مرا آگاه كن.
«با خود گفتم: حتما در عقل او خللي راه يافته است.
«روز بعد بيشتر در اين باره پرسش كرد.
«وقتي پرنده سفيد رنگي كه همانندش را نديده بودم در خانه فرود آمد، به او گفتم: آن پرنده آمد.
«شادمان شد و گفت: پيك حق آمد.
«و به اداي كلمه شهادت و ذكر خداوند بزرگ پرداخت، تا هنگامي كه جهان را بدرود گفت.
«پس از درگذشت وي، آن پرنده نيز پر كشيد و پرواز كرد.
دانستم كه او درباره اين واقعه چيزي درك كرده بوده است.»
ص: 186
خداوند هر دوي آنان را بيامرزاد.
جمال الدين هنگام فتح هكاري در موصل دفن شد.
نزديك به يك سال جسد او در موصل مدفون بود. بعد به مدينه نزديك حرم حضرت رسول اكرم (ص)، در سرائي كه آنجا براي خود ساخته بود، دفن شد.
پيش از مرگ خود به ابو القاسم گفت: «ميان من و اسد الدين شير كوه پيماني است كه هر يك از ما دو تن زودتر مرد ديگري او را به مدينه برد و آنجا در آرامگاهي كه ساخته به خاك سپارد.
اگر من مردم، نزد اسد الدين برو و اين پيمان را به يادش آور.» پس از درگذشت او ابو القاسم به نزد امير اسد الدين شير كوه رفت و آن حال را يادآور شد.
شير كوه ازو پرسيد: «اكنون چقدر ميخواهي؟» جواب داد: «به اندازه كرايه يك شتر كه جنازه او را حمل كند و يك شتر كه مرا و زاد و توشه مرا ببرد.» اسد الدين او را سخت سرزنش كرد و گفت: «جنازه كسي مثل جمال الدين اينطور به مكه حمل شود؟!» آنگاه پول كافي در اختيار او گذارد كه با خود گروهي را ببرد تا از سوي جمال الدين مراسم حج به جاي آورند، همچنين، گروهي را كه هنگام حمل جنازه او، و هنگام فرود آوردن جنازه از شتر، پيشاپيش تابوت قرآن بخوانند. و وقتي به شهري ميرسد، آن قاريان داخل شهر شوند و ميان مردم ندا در دهند كه بيايند و بر جنازه او نماز بگذارند و بدين گونه در هر شهري كه وارد ميگردد بر او نماز گذارده شود.
پولي هم به او داد تا براي جمال الدين به تنگدستان صدقه بدهد.
ص: 187
اينچنين، در شهرهاي تكريت و بغداد و حله و فيد [1] و مكه و مدينه بر او نماز گزاردند.
در هر شهري مردم بيشماري به گرد جنازه فراهم ميآمدند. و در حله هنگامي كه خواستند بر او نماز گزارند جواني به جايگاه بلندي بر شد و با بلندترين آواز خود اين اشعار را خواند:
سري نعشه فوق الرقاب و طالماسري جوده فوق الركاب و نائله
يمر علي الوادي فتثني رمالهعليه و بالنادي فتثني ارامله (يعني: بر روي دوشها روان شد نعش كسي كه بسا اوقات جود و عطاياي او بر پشت شتران حمل ميگرديد.
كسي كه اگر بر دشت ميگذشت، شنها او را ثنا ميگفتند و اگر در انجمن ميرفت درويشان او را ميستودند.) ما نديديم كه مردم، هيچ روز در هيچ سوگي بيش از آن روز گريه و زاري كنند.
جنازه را دور خانه كعبه گرداندند و در حرم شريف بر او نماز گزاردند.
ميان گور او و آرامگاه پيامبر (ص)، نزديك به پانزده ذراع فاصله است.
______________________________
[ (1)]- فيد (به فتح فاء و سكون ياء): شهركي است در نيمه راه كوفه به مكه كه در ميانش حصاري با دروازههاي آهنين است.
مردم امتعه و وسائل خود را هنگام سفر حج در آن امانت مينهادهاند.
اهالي حصار تمام سال را صرف جمع آوري علوفه براي مراكب حجاج ميكردند.
شهركي است خرم و آبادان ... شخصي فيد نام آن را بنا كرده است.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 188
اما صفات او، خداوند او را بيامرزد. جوانمردترين مردم بود و بيش از همه بذل و بخشش ميكرد.
با مردم رحيم و مهربان بود، به مردم دلبستگي داشت و با آنان به دادگري رفتار ميكرد.
از كارهاي نيكوي او نوسازي ساختمان مسجد خيف در مني است.
براي تجديد بناي اين مسجد مبالغ گزافي پرداخت. و سنگ پهلوي خانه كعبه را ساخت. بناي كعبه را با مرمر پوشاند و زينت داد و طلا كاري كرد.
هنگامي كه به اين فكر افتاد، هديه گرانبهائي براي خليفه عباسي، المقتفي لامر اللّه، فرستاد و از او درخواست انجام اين كار را كرد.
همچنين براي امير عيسي، امير مكه، هديه بسيار و خلعتهاي گرانبها- منجمله، عمامهاي كه سيصد دينار خريداري شده بود- فرستاد تا او را در كاري كه ميخواست انجام دهد ياري كرد.
او، همچنين، مسجدي را كه بر كوه عرفات است، و پلكاني را كه بدان منتهي ميشود تعمير كرد.
مردم در بالا رفتن از آن پلكان، دشواري و دردسر بسيار ميديدند.
در عرفات آبدانهائي نيز ساخت و از نعمان، به وسيله راههاي زير زميني آب را بدان آبدانها رساند. براي اين كار پول بسيار خرج كرد.
در نتيجه، هر سال، در ايام عرفات، آب به سوي آبدانها روان ميشد.
گرداگرد مدينه پيغمبر (ص)، همچنين دور شهر فيد ديوار كشيد. دور فيد يك ديوار دروني نيز ساخت.
ص: 189
هر روز بر در خانه خود يكصد دينار اميري [ (1)] ميان خانه بدوشان و تنگدستان پخش ميكرد. اين سواي مقرريها و تعهداتي بود كه در خصوص تأمين مخارج پيشوايان دين و نيكوكاران و آبرومندان و عيالباران ترتيب داده بود.
از ساختمانهاي شگفتانگيز او كه مردم همانندش را نديده بودند پلي بود كه بر روي دجله، نزديك جزيره ابن عمر، با سنگهاي تراشيده و آهن و سرب و آهك ساخت.
ولي پيش از آنكه ساختمان آن را به پايان برساند، دستگير شد و به زندان افتاد.
نزديك پل مذكور نيز پلي همانند آن بر روي نهر معروف به ارباد ساخت.
كاروانسراهائي نيز بنا كرد.
مردم از هر سوي روي زمين پيش او ميآمدند. براي او همين بس كه ابن خجندي رئيس شافعيان، و ابن كافي قاضي همدان بدو روي آوردند و او به اين دو تن مبالغ گزافي بخشيد.
از دورترين نقاط خراسان تا حدود يمن صدقات و پاداشهاي او به نيازمندان ميرسيد.
سالي ده هزار دينار براي باز خريدن اسيران خرج ميكرد.
اين مبلغ را فقط در شام ميپرداخت و سواي پولي بود كه براي آزاد كردن اسرا از بند طايفه كرج ميداد.
پدر من حكايتي درباره او نقل كرد و گفت: «من جمال الدين را بسيار ميديدم. هنگامي كه خوراك پيش ميآوردند، مقداري از
______________________________
[ (1)]- زر اميري: نوعي زر.
«... و نقد ايشان را (اهل يزد را) زر اميري گويند كه سه دينار از آن به ديناري سرخ ارزد.»- فارسنامه ابن بلخي.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 190
خوراك و همچنين از شيريني را بر ميداشت و در ناني كه پيش رويش بود ميگذاشت.
من، و كسان ديگري كه او را ميديدند، همه گمان ميكرديم كه آنرا براي مادر فرزندش علي ميخواهد.
اتفاقا يك سال او همراه قطب الدين به جزيره ابن عمر آمد. من در جزيره توليت ديوان را بر عهده داشتم.
او كنيزي را كه مادر پسرش بود به خانه من آورد كه در آنجا استحمام كند.
اين زن چند روز در خانه من ماند.
يك روز هنگامي كه در خيمه گاه پيش جمال الدين بودم، خوراك آوردند و خورد و همان كاري را كرد كه هميشه ميكرد. يعني مقداري از غذا را لاي نان گذارد.
هنگامي كه نزديكان او برخاستند و پراكنده شدند من نيز برخاستم كه بروم.
گفت: بنشين.
نشستم.
وقتي خيمه خالي شد، به من گفت: امروز تو را در انجام اين كار بر خود مقدم ميدارم چون در اين خيمه گاه نميتوانم كاري كه هميشه ميكردم بكنم. اين نان را بردار و در اين دستمال ببند و در آستين خود بگير و به سوي خانه خود برگرد. بيخردي و خود پسندي را از سر بيرون كن و اگر در راه تهيدستي را ديدي و به دلت افتاد كه او نيازمند و شايسته دستگيري است پيشش بنشين و اين غذا را به او بخوران.
من اين كار را كردم. و چون گروه بسياري همراهم بودند، همه را در راه پراكنده ساختم تا نبينند كه من چه ميكنم.
آنگاه خودم با غلاماني باقي ماندم.
در راه به جائي رسيديم كه مردي نابينا با همسر و فرزندان
ص: 191
خود بود. همه از تنگدستي در حالي سخت به سر ميبردند.
از اسب خود پياده شدم و به سوي ايشان رفتم و خوراك را در پيششان نهادم.
وقتي غذا را خوردند، به آن مرد گفتم فردا صبح به فلان خانه بيا تا از صدقات جمال الدين چيزي به تو بدهم.
و نشاني خانه خود را بدو دادم. اما خود را معرفي نكردم.
عصر سوار شدم و پيش جمال الدين رفتم.
همينكه مرا ديد پرسيد، درباره كاري كه به تو گفته بودم، چه كردي؟
من شروع به صحبت درباره برخي از كارهاي ديواني كردم.
گفت: من اينها را از تو نميپرسم. از خوراكي كه به تو داده بودم ميپرسم.
جريان را برايش شرح دادم.
شادمان شد و گفت: ايكاش به آن مرد سفارش ميكردي كه با خانوادهاش پيش تو بيايند، تا آنان را لباس بپوشاني و پول بدهي، و هر ماه هم يك دينار به آنان بپردازي.
جواب دادم: به آن مرد گفتهام كه پيش من بيايد.
ازين حرف شادماني او بيشتر شد.
من، همانطور كه جمال الدين گفته بود، با آن مرد رفتار كردم. و پولي كه او مقرر داشته بود، همچنان به آن مرد ميرسيد تا وقتي كه جمال الدين دستگير شد و به زندان افتاد.
ازين گونه جوانمرديها بسيار داشت.
از جوانمرديهاي او اين بود كه در سالهائي كه قحط و خشكي روي ميداد و خواربار ناياب ميشد گاهي جامههاي تن خود را به نيازمندان ميبخشيد.
ص: 192
رفتن تركان قارغلي از ما وراء النهر
خان خانان چيني، فرمانرواي سرزمين ختا، ولايت سمرقند و بخارا را به خان چغري خان بن حسن تكين داده و او را در اين دو شهر به حكومت گماشته بود.
چغري خان كه از افراد قديم خانواده خان خانان شمرده ميشد، در اين مقام ماند و به تدبير امور سمرقند و بخارا پرداخت.
در اين زمان- يعني در سال 559 هجري قمري- فرمانرواي ختا به وسيله پيكي براي او پيام فرستاد كه تركان قارغلي را از توابع بخارا و سمرقند به سوي كاشغر كوچ دهد و آنان را وادار سازد كه حمل اسلحه را كنار بگذارند و به كشاورزي و كارهاي ديگري همانند آن بپردازند.
چغري خان اين مطلب را با آنان در ميان گذاشت ولي آنان از پذيرفتن اين پيشنهاد خودداري كردند.
چغري خان آنان را ملزم ساخت و اصرار كرد كه از سمرقند و بخارا كوچ كنند.
ولي آنان در ايستادگي پا فشاري كردند و گرد هم آمدند و همزبان و همداستان شدند تا شماره آنان افزايش يافت.
آنگاه به سوي بخارا روي نهادند.
فقيه محمد بن عمر بن برهان الدين عبد العزيز بن مازه، رئيس بخارا، براي چغري خان پيام فرستاد و او را از جريان امر آگاه ساخت و تأكيد كرد تا پيش از آنكه تركان زيان و آسيب بسيار برسانند و شهرها را يغما كنند، لشكريان خود را براي سركوبي ايشان بفرستد.
ابن مازه به تركان نيز پيغام داد كه: ديروز كافران وقتي به
ص: 193
اين شهرها پا گذاشتند از كشتار و چپاول خودداري كردند. از شما كه مسلمان هستيد و در راه دين حق ميجنگيد، زشت است كه به مال و جان مسلمانان دست دراز كنيد. من از پول و مال هر چه بخواهيد به شما ميدهم تا از چپاول و يغماگري دست برداريد.
پيك و پيامهايي ميان دو طرف رد و بدل گرديد براي اينكه جهة صلح ترتيبي دهند و شرايطي معين كنند.
در اين مدت ابن مازه تا ميتوانست آنان را معطل ميكرد و كار را به تأخير ميانداخت و روزها را به دفع الوقت ميگذراند تا اينكه چغري خان رسيد.
چغري خان و لشكريان وي بيخبر بر تركان قارغلي تاختند و ناگهان با شمشير به جانشان افتادند.
تركان قارغلي كه غافلگير شده بودند شكست يافتند و پراكنده شدند و گريختند.
لشكريان مهاجم در ميان تركان كشتار و يغماگري بسيار كردند.
گروهي از تركان در جنگلها و بيشهها پنهان شدند ولي ياران چغري خان بر ايشان دست يافتند.
بدين گونه، بنياد تركان قارغلي را بر انداختند و آنان را از بخارا و نواحي اطراف آن راندند و آن سرزمين را از وجودشان تهي ساختند.
ص: 194
دست يافتن امير صلاح الدين سنقر بر طالقان و غرشستان (غرجستان) [1]
در اين سال، امير صلاح الدين سنقر، كه از مملوكان سنجري به شمار ميرفت، بر شهرهاي طالقان دست يافت.
همچنين، در حدود غرشستان (غرجستان) به يغماگري و چپاول پرداخت و اين غارتها را پيگيري كرد تا غرجستان را به تصرف خويش در آورد.
______________________________
[ (1)]- غرجستان (به فتح غين و كسر جيم): ولايت است كه راه هرات در مغرب و غور در مشرق وي، و مرو الرود در شمال، و غزنه در جنوب آن است. و عنوان پادشاه اين ناحيت در قديم «شار» بود.
اكنون اين ناحيه در افغانستان است.
(حواشي برهان قاطع مصحح دكتر معين) غرشستان (به فتح غين و كسر شين): ياقوت در معجم البلدان گويد:
غرشستان منسوب به غرش، و معناي آن جاي غرش است و آن را غرشستان نيز گويند، و آن ولايت مستقلي است كه از طرف مغرب به هرات، از طرف مشرق به غور، از طرف شمال به مرو الرود و از طرف جنوب به غزنه محدود است.
آنرا «غرج الشار» نيز خوانند.
«غرج» كوههاست و «شار» پادشاه، و تفسير آن «جبال الملك» است.
اين ناحيه، وسيع و مشتمل است بر ديههاي بسيار، و در آنها ده منبر است و بزرگترين آنها در بشير، مستقر «شار» قرار دارد.
مرو الرود ازين خاك ميگذرد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 195
اينچنين، دو ولايت مذكور به دست او افتاد و در زير حكم او قرار گرفت.
قلعههاي بلند و دژهاي استواري را نيز در آن دو ولايت تسخير كرد.
با اميران غز نيز از در صلح و آشتي در آمد و هر سال براي آنان خراج ميفرستاد.
كشته شدن فرمانرواي هرات
ميان امير ايتكين، فرمانرواي هرات، و تركان غز متاركه جنگ بود.
وقتي محمد، ملك غور، از جهان رخت بر بست، ايتكين در صدد تصرف شهرهاي غزان بر آمد و چند بار با آنان جنگ كرد و در آن نواحي به غارت پرداخت.
در ماه رمضان اين سال، امير ايتكين كسان خود را فراهم آورد و به سوي شهرهاي سرزمين غور رهسپار گرديد.
______________________________
[ ()] دروازهها با درهاي آهني متعدد دارد و دخول بدون اجازه بدانها ممكن نيست.
اصطخري ميگويد: غرج الشار داراي دو شهر است: يكي بشير و ديگري سورمين. و هر دو در بزرگي متقاربند، و در آن دو مقامي براي سلطان وجود ندارد. و «شار» كه مملكت به وي نسبت داده ميشود، در قريهاي در كوه، به نام بليكان، مقيم است.
فاصله بشير و سورمين يك مرحله است.
در ترجمه تاريخ يميني چنين آمده:
پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه، شار خوانند چنانكه «خان» تركان را، و «راي» هندوان را، و «قيص» روميان را ...
(خلاصه از لغتنامه دهخدا).
ص: 196
او به باميان [1] و ولايت بست و رخج رفت.
اما طغرلتكين بن يرنقش فلكي، كه در آن جا از طرف غوريان حكومت ميكرد، در برابر امير ايتكين ايستادگي نشان داد و به پيكاري سخت پرداخت.
______________________________
[ (1)]- باميان: 1- دره و گردنهاي است در قسمت غربي كوههاي هندوكش، شمال شرقي افغانستان، به فاصله حدود نود و پنج كيلومتري شمال غربي كابل.
فرازاي آن حدود 810/ 3 متر است.
سكنه آباديهاي كنوني آن بيشتر به زبان فارسي صحبت ميكنند.
2- شهري است قديمي در دره باميان، شمال كوه بابا، كه زماني از مراكز عمده مذهب بودائي بود. و خرابههاي برجهاي بزرگ و غارهاي مسكوني و دو مجسمه عظيم بودا از آن باقي است.
تاريخ اوائل آن روشن نيست. امراي باميان ظاهرا در دوره عباسيان به دين اسلام در آمدند.
ولي حتي تا قرن سوم هجري قمري معبد بودائي بزرگي در آن جا بود كه يعقوب ليث صفاري آن را در سال 257 هجري خراب كرد و بتهايش را به بغداد فرستاد.
بعدا امراي باميان تابع غزنويان شدند.
از سال 550 تا 609 هجري قمري شاخهاي از خاندان غور در آن جا فرمان راند.
باميان در سال 618 هجري قمري به دست مغول ويران شد.
(دائرة المعارف فارسي) باميان نام ولايتي است در كوهستان ما بين بلخ و غزنين.
در هر يك از كوههاي آن ولايت صورت دو بت ساخته بودهاند كه يكي را «خنگبت» و ديگري را «سرخ بت» ميگفتهاند.
(برهان قاطع) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 197
در نتيجه، امير ايتكين و كسانش به باميان هجوم بردند.
طغرلتكين بر شهرهاي بست و رخج دست يافت و اين دو شهر را به يكي از فرزندان ملوك غور سپرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل شهري است به ميان كابل و بلخ، و به جهة نسبت او بلخ را بامي خواندهاند. و در ميان كوهي است.
در آن كوه دو صورت است از سنگ تراشيده و از كوه بر آورده. گفتهاند كه ارتفاع هر يك از آنها به قدر شصت ذرع ميشود، و عرض آن شانزده ذرع، و ميان آنها مجوف است چنانكه از كف پايشان راهست. نردبان پايهها ساختهاند كه در تمام جوف آنها توان گرديدن، حتي در سر انگشتان هر يك.
اين صور از غرايب صنايع روزگار است و گفتهاند كه اين دو بت را «سرخ بت» و «خنگبت» نام كردهاند. و گفتهاند كه سرخ بت عاشق و مرد.
و خنگبت معشوق و زن بوده است.
بعضي اين دو بت را لات و منات دانند و بعضي بعوق و يغوث خوانند و گفتهاند قريب به اين دو پيكر صورتي ديگر هست به شكل پيرزني، و آن را «نسرم» نام بوده است.
(از انجمن آراي ناصري) در باميان مجسمههاي عظيمي از بودا هست كه در كوه كندهاند.
در طاقچههائي كه مقر اين پيكرهاست تصاويري ديده ميشود كه سبك آن با نقوش مكشوفه در آسياي مركزي شباهت دارد و از جهاتي هم شبيه نقوش كتيبههاي ساساني عهد شاپور اول است.
(ايران در زمان ساسانيان ص 61).
در دوره باميان، در قلب سلسله هندوكش كه تقريبا در وسط راه باختر و گندها را «قندهار» واقع است، مجسمههاي عظيم بودا و صومعههاي آن در اطراف دره باميان به وجود آمده است.
باميان باب نويني از تأثيرات هنر آسيائي را در عصر ساساني باز ميكند.
بقيه ذيل در صفحه بعد.
ص: 198
اما امير ايتكين در شهرهاي غور سرگرم تاخت و تاز بود.
بدين جهة مردم آن سرزمين برخاستند و با او جنگيدند و راه او را بستند و صادقانه پيكار كردند.
در نتيجه پايداري مردم، لشكريان امير ايتكين شكست يافتند.
خود امير ايتكين نيز در ميدان نبرد كشته شد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل سر ستونها و تزيينات نيمتاجه تأثيرات ساساني را در قرن چهارم و پنجم ميلادي در باميان و در درههاي مجاور آن از دره ككرك به حد كمال رسانده است.
اين نقاشيهاي ديواري مربوط به باميان در موزه كابل به معرض نمايش گذاشته شده است و تصوير شخصي را در كنار بودا نشان ميدهد.
در سقف معبد باميان، در دهليز، كتيبههائي قرار دارد كه در آن اشكال گراز به صورت ساده نقر شده است يا پرندههائي كه پشت خود را به طرف يك ديگر گردانيده و سرهاي خود را به عقب كشانده با نوك خود رشتهاي مرواريد گرفتهاند.
اينها نمودار هنرهاي عصر ساساني است كه در طاق بستان هم نمونه دارد.
درباره صحنهاي كه قسمت فوقاني بوداي سي و پنج گزي را مزين ميسازد، احتمال ميتوان داد كه اين صحنه رب النوع ماه را نشان ميدهد كه داراي هاله بوده و دورادور آن شعاعهائي ديده ميشود كه به صورت دندانههاي اره نمايش يافته است.
در دو طرف مجسمه رواق بودا خانوادههاي شاهزادگان جلوه مينمايد كه عبارت از مردان و زنان و طفلهاي داراي هاله ميباشند.
كلاههائي به تقليد سبك ساساني بر سر دارند و نقاشيها شباهت با نقاشيهاي ناحيه دختر نوشيروان دارد كه در صد و سي هزار گزي شمال بين بقيه ذيل در صفحه بعد.
ص: 199
دست يافتن شاه مازندران بر قومس و بسطام
پيش ازين گفتيم كه امير مؤيد ايابه، صاحب نيشابور، بر قومس و بسطام و شهرهاي ديگر آن حدود دست يافت و از سوي خود، مملوك خويش، تنكز، را در آن جا گماشت.
در اين سال، شاه مازندران، قشوني را آماده ساخت و بسيج كرد و يكي از اميران خود را كه سابق الدين قزويني خوانده ميشد، به فرماندهي آن منصوب نمود.
امير سابق الدين با لشكرياني كه در اختيار داشت، به دامغان رفت و آن شهر را گرفت.
امير تنكز سپاهياني را كه در نزد خود داشت گرد آورد و براي پيكار با امير سابق الدين قزويني به دامغان رفت.
اما قزويني خود بر امير تنكز خروج كرد و ناگهاني و بيخبر بر او تاخت.
تنكز و لشكريانش غافلگير شدند و هنگامي به خود آمدند كه قزويني و كسانش بر آنان حملهور شده و با شمشير به جانشان افتاده بودند.
در نتيجه، همه پراكنده شدند و پشت كردند و گريختند و تنكز سر دسته آنان، نيز به نزد امير مؤيد ايابه، صاحب نيشابور، بازگشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل قريههاي اوهي و مومي، در مجراي رودخانه خلم، واقع است و از سبك ساساني الهام گرفته است- از مجله عرفان چاپ افغانستان شماره چهارم سال 1341 ص 67- 69.
(خلاصه از لغتنامه دهخدا)
ص: 200
قشون شاه مازندران بر بسطام و شهرهاي قومس استيلا يافت و در آن نواحي سرگرم غارت شد.
سرپيچي غماره از كشور مغرب
وقتي مرگ عبد المؤمن در سال 559 هجري قمري بر مردم محقق شد، قبائل غماره به پشتگرمي مفتاح بن عمرو كه سر دسته بزرگ ايشان بود، سر به طغيان برافراشتند و همه ازو پيروي كردند.
اينان كه گروههاي انبوهي بودند در كوههاي خود كه سنگرهائي دستنيافتني به شمار ميرفت به گردنكشي پرداختند.
ابو يعقوب يوسف بن عبد المؤمن كه چنين ديد با سپاهي گران از موحدان و تازيان باديهنشين به سركوبي ايشان شتافت.
دو برادر وي، عمر و عثمان، نيز در اين لشكر كشي همراه وي بودند.
اين سپاه با افراد قبيله غماره روبرو شد. و در سال 561 هجري قمري جنگ ميان آنان در گرفت.
درين پيكار، مردان غماره شكست يافتند. و خون بسياري از ايشان ريخته شد.
از كساني كه كشته شدند، مفتاح بن عمرو سردار آنان و گروهي از بزرگان و سركردگانشان بودند.
موحدان شهرهاي آنان را با قهر و غلبه به تصرف خويش در آوردند.
در آن جا قبائل بسياري بودند كه ميخواستند شورش كنند و انتظار ميكشيدند كه ببينند شورش غماره به كجا خواهد انجاميد.
وقتي از كشته شدن افراد غماره آگاهي يافتند، ديگر هواي گردنكشي را از سر بيرون كردند و همچنان فرمانبردار ماندند.
ص: 201
ديگر كسي نماند كه مردم را به شورش و سركشي برانگيزد.
و فتنه در سراسر كشور مغرب فرو خفت.
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، امير محمد بن انز به شهر اسماعيليان در خراسان بيخبر حمله برد و اهالي آنجا را غافلگير كرد.
از آنان گروهي را كشت و گروهي مرد و زن و بچه را اسير ساخت و اموال ايشان را به غنيمت برد.
ياران او از غنائمي كه به چنگ آورده بودند دستهاي خود را پر كردند.
در اين سال ابو الفضل نصر بن خلف فرمانرواي سيستان دار زندگي را بدرود گفت.
عمر او بيش از يكصد سال، و مدت فرمانروائي او هشتاد سال بود.
پس از او پسرش، شمس الدين ابو الفتح احمد بن نصر، بر جايش نشست.
ابو الفضل، نصر بن خلف، ملكي پاكدامن بود و با رعيت به عدل و داد رفتار ميكرد.
او چند بار در مواقع حساس به پيروزي سلطان سنجر كمك كرده و درين باره آثار نيكي بر جاي نهاده است.
در اين سال، پادشاه روم شرقي با لشكريان بيشمار خود از قسطنطنيه بيرون رفت و به شهرهاي اسلامي كه در دست قلج ارسلان
ص: 202
و ابن دانشمند بود، هجوم برد.
تركمانان آن شهرها گرد هم آمدند و گروهي انبوه تشكيل دادند. اينان هر شب به اردوگاه پادشاه روم دستبرد ميزدند و بامداد هيچيك از آنان ديده نميشد.
بدين گونه كشتار در ميان لشكريان رومي افزايش يافت تا اينكه شماره كشتهشدگان به دهها هزار رسيد.
سرانجام پادشاه روم ناچار به قسطنطنيه بازگشت.
پس از بازگشت او، مسلمانان عدهاي از دژهاي او را گرفتند.
در اين سال امام عمر خوارزمي، خطيب و مفتي بلخ، در شهر بلخ از جهان رخت بر بست.
در اين سال، همچنين، ابو بكر محمودي در گذشت.
او داراي تصانيف و اشعاري است و مقاماتي در فارسي دارد كه به شيوه مقامات حريري در عربي نگارش يافته است
[1]
______________________________
[ (1)]- منظور، قاضي ابو بكر حميد الدين عمر بن محمود بلخي است.
قاضي حميد الدين از عالمان و فاضلان خراسان است كه چندي در بلخ مسند قاضي القضاتي داشته است.
وي معاصر سلطان سنجر سلجوقي بوده و با شاعران و دانشمندان زمان خود ارتباط علمي و ادبي داشته است، خاصه از انوري شاعر معروف پشتيباني فراوان كرده است. و هنگامي كه حكم نجومي انوري بر حسب پيش بيني او در مورد انقلاب جوي صحت نيافت و مردم بلخ بر او شوريدند قاضي حميد الدين بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 203
560 وقايع سال پانصد و شصتم هجري قمري
در گذشت شاه مازندران و فرمانروائي پسرش بعد از او
در اين سال، در هشتم ماه ربيع الاول، شاه مازندران رستم بن علي بن شهريار بن قارن در گذشت.
پس از فوت او پسرش، علاء الدين حسن، چند روز موضوع در گذشت او را از مردم پنهان كرد تا به دژها و شهرهاي ديگر دست
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل او را از مهلكه نجات بخشيد.
قاضي حميد الدين علاوه بر علوم شرعي و قضا، در علوم ادبي، خاصه نثر نويسي معروف است.
تسلط او در نثر مسجع است و كتاب مقامات (مقامات حميدي) را به اين شيوه نوشته است.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 204
يافت، آنگاه مرگ پدر را آشكار ساخت.
همينكه خبر در گذشت رستم بن علي فاش شد. امير ايثاق صاحب گرگان و دهستان بر سر فرمانروائي با علاء الدين حسن به منازعه برخاست و حقي را هم كه پدر او بر گردن وي داشت مراعات نكرد چون هر وقت كه به پدر او پناه ميبرد، از وي حمايت ميكرد و شر دشمنان را ازو دور ميساخت.
اما حس جاهطلبي و فرمانروائي دوستي و خويشاوندي نمي- شناسد.
امير ايثاق از منازعه خود هيچ سودي نبرد و اين كار او جز بدنامي و بد گوئي مردم نتيجه ديگري نداد.
محاصره شهر نسا بوسيله قشون مؤيد ايابه و رفتن آنان از آنجا
امير مؤيد ايابه لشكرياني را به شهر نسا گسيل داشته بود كه
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل از آثار ديگر او رسانههائي است به نام: وسيلة العفاة الي اكفي اكفاة، حنين المستنجير الي حضرة المستجير، رضة الرضا في مدح ابي الرضا، منية الراجي في جوهر التاجي.
از آثار منظوم او مثنوي سفر نامه مرو است كه يك قطعه از آن در مجمع- الفصحا و تذكره هفت اقليم مندرج است.
(فرهنگ ادبيات فارسي- تاليف دكتر زهراي خانلري «كيا»)
ص: 205
تا ماه جمادي الاول اين سال آن جا را در حلقه محاصره گرفتند.
در اين هنگام خوارزمشاه ايل ارسلان بن اتسز قشوني به نسا فرستاد.
همينكه قشون او به نسا نزديك شد لشكريان امير مؤيد ايابه از آن جا دور شدند و در اواخر ماه جمادي الاول به نيشابور بازگشتند.
بعد چون سپاهيان خوارزم متوجه نيشابور شده بودند، قشون امير مؤيد پيشدستي كرد و به مقابله با ايشان شتافت تا آنان را از نيشابور برگرداند.
سربازان خوارزمي وقتي اين خبر را شنيدند، از روبرو شدن با آنان منصرف شدند و بازگشتند.
نتيجه لشكركشي خوارزمشاه به نسا اين شد كه حاكم نسا اطاعت از خوارزمشاه و خطبه خواندن به نام او در نسا را متعهد گرديد.
قشون خوارزم، پس از بازگشت از نيشابور به دهستان رفت.
امير ايثاق، صاحب دهستان، پس از كدورتي كه ميان او و امير مؤيد ايابه، فرمانرواي نيشابور بود، به امير مؤيد متوسل شد و در خواست كمك كرد.
امير مؤيد درخواست او را پذيرفت و سپاه انبوهي به سوي او فرستاد.
لشكريان مؤيد پيش او ماندند تا زياني را كه از جهة طبرستان متوجه او و شهر او بود دفع كردند.
اما سپاهيان خوارزم بر دهستان غلبه كردند و از جانب خود شحنهاي در آن جا گماشتند.
دست يافتن امير مؤيد ايابه بر شهر هرات
كشته شدن حاكم هرات را ضمن وقايع سال 559 هجري قمري
ص: 206
بيان كرديم.
پس از كشته شدن او اميران غز آماده شدند و به سوي هرات رهسپار گرديدند و آن جا را محاصره كردند.
در اين زمان مردي به نام اثير الدين زمام امور هرات را در دست داشت.
اين مرد در ظاهر با غزان پيكار ميكرد ولي در باطن گرايشي به سوي آنان داشت و با ايشان مكاتبه مينمود.
به سبب اين دو روئي گروهي بسيار از مردم هرات كشته شدند تا سرانجام اهالي گرد آمدند و او را به قتل رساندند.
پس از كشته شدن او ابو الفتوح علي بن فضل الله طغرائي بر جايش نشست.
مردم هرات، همچنين، براي امير مؤيد ايابه، صاحب نيشابور، پيام فرستادند و فرمانبرداري و اطاعت خود را نسبت به او اعلام كردند.
امير مؤيد ايابه نيز مملوك خود، سيف الدين تنكز را با قشوني به سوي هرات گسيل داشت.
قشون ديگري نيز فرستاد كه سرخس و مرو را غارت كردند و چارپايان غزان را گرفتند و سالم بازگشتند.
غزان وقتي خبر اين يغماگري را شنيدند، براي حفظ اموال خود، از هرات به مرو رفتند.
جنگ ميان قلج ارسلان و ابن دانشمند
در اين سال ميان ملك قلج ارسلان بن مسعود بن قلج ارسلان، صاحب قونيه و نواحي نزديك آن در روم شرقي و ياغي ارسلان بن دانشمند، فرمانرواي ملطيه و نقاط مجاور آن در روم شرقي، آشوبي
ص: 207
بر پاي شد و جنگ سختي در گرفت.
علت بروز اين فتنه آن بود كه قلج ارسلان، دختر ملك صلتق بن علي بن ابو القاسم را به عقد خويش در آورده بود.
عروس با جهاز بسياري كه اندازه آن به حساب در نميآمد براي رسيدن به شوهر خود، قلج ارسلان، روانه شد.
در راه ياغي ارسلان فرمانرواي ملطيه حمله كرد و عروس را با آنچه داشت به چنگ آورد.
آنگاه بر آن شد كه دختر را به برادرزاده خود، ذو النون بن محمد بن دانشمند، شوهر دهد.
بدين جهة به دختر امر كرد كه از دين اسلام برگردد تا نكاح او با قلج ارسلان فسخ شود.
دختر نيز ناچار بدين كار تن در داد. بعد، بار ديگر به اسلام بازگشت.
سپس ياغي ارسلان او را به عقد برادرزاده خود در آورد.
قلج ارسلان وقتي اين خبر را شنيد لشكريان خود را گرد آورد و به سر وقت ابن دانشمند رفت.
دو لشكر با هم روبرو شدند و به جنگ پرداختند.
درين نبرد قلج ارسلان شكست يافت و به پادشاه روم (روم شرقي) پناهنده شد و ازو ياري خواست.
او نيز لشكر انبوهي به ياري وي فرستاد.
ياغي ارسلان بن دانشمند در آن ايام وفات يافت و قلج ارسلان بعضي از شهرهاي او را تصرف كرد.
آنگاه با ملك ابراهيم بن محمد بن دانشمند كه پس از مرگ عم خود، ياغي ارسلان، برجايش نشسته بود، صلح كرد.
مقارن همان احوال ذو النون بن محمد بن دانشمند بر شهر قيساريه دست يافت.
شاهان شاه بن مسعود برادر قلج ارسلان نيز شهر انكوريه را
ص: 208
گرفت.
سرانجام شرايط صلح ميان آنان برقرار گرديد و با يك ديگر همدست شدند.
تيرگي روابط ميان نور الدين و قلج ارسلان
ميان نور الدين محمود بن زنگي، فرمانرواي شام، و قلج ارسلان بن مسعود بن قلج ارسلان، صاحب روم، در اين سال كدورتي سخت به وجود آمد كه به جنگ و كينتوزي انجاميد.
وقتي خبر اين آشوب به مصر رسيد، صالح بن رزيك، وزير خليفه مصر، براي قلج ارسلان پيام فرستاد و او را از اين كار منع كرد و اندرز داد كه با نور الدين سازگاري كند.
او در نامه خود اين شعر را نيز نوشت:
نقول و لكن اين من يتفهمو يعلم وجه الراي و الراي مبهم
و ما كل من قاس الامور و ساسهايوفق للامر اللذي هو احزم
و ما احد في الملك يبقي مخلداو ما احد مما قضي الله يسلم
امن بعد ما ذاق العدي حربكم[بفيهم و كانت] و هي صاب و علقم
رجعتم الي حكم التنافس بينكمو فيكم من الشحناء نار تضرم
اما عندكم من يتقي الله وحدهاما في رعاياكم من الناس مسلم
ص: 209 تعالوا لعل الله ينصر دينهاذا ما نصرنا الدين نحن و انتم
و ننهض نحو الكافرين بعزمةبا مثالها تحوي البلاد و تقسم اين شعر درازتر از آن است كه در اين جا آورده شد.
(يعني: ما ميگوئيم، ولي كجاست كسي كه بفهمد و راه صواب را تشخيص دهد در صورتي كه سرانجام انديشهها ناپيداست؟
نه هر كسي كه كارها را ميسنجد و ترتيب ميدهد در سرانجام كاري كه بيشتر مقرون به مصلحت است موفق خواهد شد.
هيچ كسي بر كرسي فرمانروائي جاويدان باقي نخواهد ماند و هيچ كس از آنچه خداوند خواسته سالم نخواهد جست.
آيا پس از اينكه دشمنان طعم جنگ شما را چشيدند و ديدند كه مانند حنظل تلخ و ناگوار است، باز هم، بجاي اينكه با دشمنان دين بجنگيد، به همان ناسازگاريها و همچشميهائي كه ميانتان حكمفرماست برميگرديد و در دلهاي شما از كينتوزي آتشها روشن است؟
آيا ميان شما كسي نيست كه از خشم خداوند يكتا بپرهيزد؟ آيا ميان رعاياي شما كسي نيست كه مسلمان باشد؟
بيائيد، كه شايد خداوند دين خود را ياري دهد، وقتي كه ما و شما اين دين را ياري كرديم.
بيائيد تا با عزم و اراده براي جنگ با كافران برخيزيم زيرا با امثال اين عزم و ارادههاست كه شهرها به دست ميآيد.) بعضي از دانشمندان پيشامد مذكور را بيان كرده و گفتهاند كه صالح بن رزيك به مناسبت اين پيشامد شعر بالا را براي قلج ارسلان فرستاد.
اگر اين شعر را صالح سروده باشد بايد گفت كه آن پيشامد قبل از اين تاريخ روي داده است زيرا صالح در رمضان سال 556
ص: 210
هجري قمري كشته شد.
اما اگر اين شعر از آن صالح نباشد آن واقعه در اين تاريخ اتفاق افتاده است.
اين را هم ميتوان احتمال داد كه كدورت و كينتوزي ميان نور الدين و قلج ارسلان از روزگار صالح وجود داشته و او در زمان حيات خود اين اشعار را براي ايشان نوشته، و بعد ناسازگاري آنان تا اين تاريخ ادامه يافته است.
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، در ماه صفر، در اصفهان، ميان صدر الدين عبد اللطيف بن خجندي و قاضي و ساير پيشوايان مذاهب، به علت تعصبات مذهبي آشوب بزرگي بر پاي شد.
زد و خورد هشت روز پياپي در ميان دو طايفه ادامه يافت و در اين پيكار گروهي بسيار كشته شدند.
همچنين، بسياري از خانهها و بازارها آتش گرفت و ويران گرديد.
كساني كه در اين جنگ و جدال شركت كرده بودند، سرانجام به بدترين صورت پراكنده شدند.
در اين سال اسماعيليان قلعهاي در نزديك قزوين ساختند.
اين موضوع به شمس الدين ايلدگز كشته شد ولي او در صدد جلوگيري از آن بر نيامد چون از آسيب و شورش اسماعيليان بيم داشت.
اسماعيليان پس از ساختن آن دژ، به قزوين روي آوردند و اين
ص: 211
شهر را محاصره كردند.
مردم قزوين در برابرشان ايستادگي نشان دادند و سختترين جنگي را كردند كه مردم تا آن زمان ديده بودند.
يكي از دوستان ما، بلكه از بزرگان ما، كه از پيشوايان فضلا شمرده ميشود، براي من حكايت كرد و گفت:
«من در قزوين به فرا گرفتن دانش سرگرم بودم. در آن جا مردي بود كه گروه بزرگي را رهبري ميكرد.
«همه او را دلير ميخواندند.
«سربند سرخ رنگي داشت كه هنگام نبرد آن را به سر خود ميپيچيد.
«من او را دوست داشتم و از همنشيني با وي خوشم ميآمد.
روزي پيش او بودم كه گفت:
«ملاحده فردا به اين شهر حمله ميكنند. و ما بيرون ميرويم و با آنان ميجنگيم. من نخستين كسي خواهم بود كه بدين جنگ تن در ميدهم و همين سربند سرخ رنگ را هم به گرد سر خواهم داشت. در اين پيكار هيچ كس جز من كشته نخواهد شد. آنگاه ملاحده مراجعت خواهند كرد و مردم شهر نيز باز خواهند گشت.
«به خدا سوگند همينكه روز بعد فرا رسيد بانگ بر آمد كه ملاحده به شهر روي آوردهاند.
«مردم براي سركوبي آنان بيرون رفتند.
«من سخن آن مرد را بباد آوردم و از شهر بيرون رفتم ولي به خدا سوگند دليري جنگ را نداشتم فقط ميخواستم ببينم كه آنچه او گفته بود راست خواهد بود يا نه.
«اندكي نگذشته بود كه مردم از ميدان نبرد بازگشتند و كشتهاي را بر روي دست ميآوردند كه سربندي سرخ رنگ بر گرد سر پيچيده بود.
«و گفتند كه در اين جنگ جز اين مرد هيچ كس ديگر كشته
ص: 212
نشده است.
«من در شگفت ماندم از اينكه سخن او چگونه راست در آمد و هيچ دگرگوني نيافت. و اين يقين از كجا براي او حاصل شده بود.» هنگامي كه آن دوست سرگذشت بالا را برايم حكايت كرد، از او تاريخ وقوع آن را نپرسيدم. ولي چون در اين مدت او در قزوين بوده، روي گمان و تخمين آن را ضمن وقايع اين سال ثبت كردم.
در اين سال، امير مؤيد ايابه، صاحب نيشابور، وزير خود ضياء الملك محمد بن ابو طالب سعد بن ابو القاسم محمود رازي، را دستگير كرد و به زندان انداخت.
پس از او، وزارت خود را به نصير الدين ابو بكر محمد بن ابو نصر محمد مستوفي، داد.
او در روزگار پادشاهي سلطان سنجر رسيدگي به امور ديوان او را عهدهدار بود و از بزرگان دولت سنجري شمرده ميشد.
در اين سال خبرهائي رسيد كه حاجيان به سال 559 ضمن انجام مراسم حج سختي بسيار ديدند.
در فيد و ثعلبيه و واقصه و محلهاي ديگر مردم بسياري از كاروان حاجيان جدا شدند و بسياري نيز به هلاك رسيدند.
به سبب اين پيشامدها و شدت خشكسالي و قحط، و نايابي خواربار، حاجيان نتوانستند به مدينة النبي (ص) بروند.
در بيابان وبا رخ داد و گروه بيشماري از حاجيان مردند و چارپايان ايشان تلف شدند.
نرخها در مكه بسيار بالا رفت.
ص: 213
در اين سال، در ماه صفر، خليفه عباسي المستنجد بالله امير توبة بن عقيلي را بازداشت كرد.
او از نزديكان خليفه بود و پيش او قرب و منزلت بسيار داشت تا جائي كه با او خلوت ميكرد.
المستنجد بالله او را بسيار دوست ميداشت و به همين جهة وزير او، عون بن هبيره، به امير توبه رشك برد و براي اينكه او را از چشم خليفه بيندازد نامههائي ترتيب داد كه بيگانگان بر ضد خليفه بدو نگاشته بودند.
اين نامهها را پيش عدهاي گذاشت و به آنان امر كرد تا طوري رفتار كنند كه در معرض سوء ظن قرار گيرند و دستگير شوند.
آنان نيز چنين كردند و گرفتار شدند. و چون به حضور خليفه رسيدند و از آنان بازجوئي شد، پس از خودداري و امتناع شديد، سرانجام نامههائي را كه با خود داشتند آشكار ساختند.
خليفه همينكه از اين موضوع آگاه شد به آهنگ شكار به سوي نهر الملك از شهر بيرون رفت.
امير توبه، كه دستگاهي بر كرانه فرات داشت، به حضور خليفه رسيد.
خليفه فرمان داد كه او را بازداشت كنند.
او را گرفتند و شبانه به بغداد فرستادند و به زندان انداختند اين پايان زندگاني او بود.
وزير المستنجد بالله، عون الدين بن هبيره- كه آن دام را در راه امير توبه گسترد- نيز پس از او از زندگي چندان بهرهاي نبرد.
و سه ماه بعد در گذشت.
امير توبه در جوانمردي و خردمندي و بخشندگي و اجازه فتوي، كامل ترين فرد عرب شمرده ميشد.
آوازه كمالات گوناگوني كه در او يافت ميشد، ميان همه مردم
ص: 214
پيچيده بود.
در اين سال، در ماه ربيع الاول، شهاب محمود بن عبد العزيز حامدي هروي وزير سلطان ارسلان و وزير اتابك او شمس الدين ايلدگز جهان را بدرود گفت.
در اين سال وزير خليفه عباسي المستنجد بالله، يعني عون الدين بن هبيره، از دنيا رفت.
نام او يحيي بن محمد ابو المظفر بود.
در گذشت او در ماه جمادي الاول روي داد و تولد او در سال 490 هجري قمري بود.
جسد او در مدرسهاي كه در باب البصره براي حنبليان ساخته بود دفن شد.
او مذهب حنبلي داشت. مردي ديندار و نيكوكار و دانشمند بود. حديث پيامبر (ص) را استماع ميكرد و در حديث تصانيف نيكوئي بر جاي نهاده است.
داراي انديشهاي استوار بود.
با المقتفي لامر الله دو رنگي بسيار كرد تا جائي كه مقتفي ميگفت:
هيچكس براي بني عباس مثل اين آدم وزارت نكرده است.
پس از درگذشت او فرزندان و افراد خانوادهاش دستگير شدند.
در اين سال محمود بن سعد بغدادي در موصل در گذشت.
او شعر نيكو ميسرود. اين دو بيت از اشعار اوست:
افدي الذي وكلني حبهبطول اعلال و امراض
ص: 215 و لست ادري بعد ذا كلهأ ساخط مولاي ام راض (يعني: قربان كسي كه دوستي او مرا دچار بيماريهاي دراز ساخت.
و نميدانم پس از همه اينها سرور من نسبت به من خشمگين است يا خشنود.) در اين سال، شيخ امام ابو القاسم عمر بن عكرمة بن برزي شافعي، از دار جهان رخت بر بست.
او در نزد فقيه كياهراسي فقه آموخته بود.
در فقه يكتاي زمان خود شمرده ميشد و از عراق و خراسان و ساير شهرها پيش او ميآمدند و از او فتوي ميخواستند.
او از مردم جزيره ابن عمر بود.
ص: 216
561 وقايع سال پانصد و شصت و يكم هجري قمري
گشودن منيطره از شهرهاي فرنگيان
در اين سال نور الدين محمود زنگي دژ منيطره را در شام، كه به دست فرنگيان بود، گشود.
او براي تصرف آن قلعه نيروئي بسيج نكرد، لشكريان خود را نيز گرد نياورد، بلكه به تنهائي، بيخبر، با عده كمي از زبده سواران خود، به سر وقتشان رفت چون ميدانست كه اگر به جمع آوري سرداران و سپاهيان خود بپردازد مردم آن دژ آگاه خواهند شد و از خطر پرهيز خواهند كرد و براي نگهداري دژ خود گرد هم خواهند آمد.
ازين رو فرصت را غنيمت شمرد و به منيطره رفت و آن جا را محاصره كرد و در جنگ كوششي سخت به كار برد و آن جا را با قهر و غلبه گرفت و كساني را كه در دژ بودند يا كشت يا گرفتار كرد
ص: 217
و غنيمت بسيار به چنگ آورد.
كساني كه در آن جا آسوده خاطر ميزيستند، هنگامي به خود آمدند كه سواران خدا- يعني لشكريان اسلام- ناگهاني بر آنان تاخته و غافلگيرشان كرده بودند.
فرنگيان در انديشه راندن نور الدين نيفتادند و براي دفع او گرد هم نيامدند مگر هنگامي كه او بر آن دژ دست يافته بود و ديگر كوشش سودي نداشت.
اگر ميدانستند كه او تنها با اندكي از سپاهيان خود بدانجا رفته، بيگمان براي پيكار با او ميشتافتند ولي آنها گمان ميكردند كه او با گروهي انبوه است.
به هر صورت، فرنگيان همينكه دانستند نور الدين دژ منيطره را گرفته و ديگر كار از كار گذشته، از راندن او نااميد شدند و پراكنده گرديدند.
در اين سال، امير خطلبرس، كه شهر واسط را به اقطاع در اختيار داشت، كشته شد.
برادرزاده امير شمله، صاحب خوزستان، او را كشت.
سبب كشتن او اين بود كه ابن سنكا برادرزاده امير شمله، تازه با دختر امير منكوبرس، كه بصره را در اختيار داشت، زناشوئي كرده و داماد منكوبرس شده بود.
از قضا المستنجد بالله خليفه عباسي در سال 559 هجري قمري امير منكوبرس را به قتل رساند.
پس از كشته شدن او ابن سنكا بر بصره حمله برد و قريههاي اطراف بصره را غارت كرد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج27 217 گشودن منيطره از شهرهاي فرنگيان ..... ص : 216
يفه عباسي، پيكي را از بغداد به نزد كمشتكين، كه در اين هنگام حاكم بصره بود، فرستاد و پيام داد كه به جنگ با ابن سنكا و
ص: 218
سركوبي او برخيزد.
كمشتكين پاسخ داد: «من عاملي هستم كه لشكري در اختيار ندارم.» يعني او خدمتگزاري است كه توانائي آماده ساختن و برانگيختن لشكري را ندارد.
پس از چپاول بصره، آزمندي ابن سنكا افزايش يافت. و به شهر واسط روي آورد و اطراف شهر را غارت كرد.
امير خطلبرس، دارنده واسط، گروهي را گرد آورد و براي پيكار با او بيرون رفت.
ابن سنكا به اميراني كه با خطلبرس بودند نامههائي نگاشت و از ايشان دلجوئي كرد و آنان را با خود همدست ساخت.
آنگاه با امير خطلبرس به جنگ پرداخت و لشكر او را شكست داد و خود او را كشت.
ابن سنكا، پس از كشتن خطلبرس، پرچم او را گرفت و برافراشت.
كسان او وقتي پرچم را ديدند گمان بردند كه او هنوز پايدار است. لذا به سوي او بازگشتند.
ابن سنكا نيز هر كس را كه برميگشت، ميگرفت و ميكشت يا اسير ميكرد.
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال گروه انبوهي از طايفه كرج از مرز و بوم خود بيرون رفتند و به شهرها حمله بردند تا به شهر گنجه رسيدند.
در آن جا دست به كشتار و چپاول گذاردند. بسياري را كشتند و مردان بسياري را اسير كردند و زنان و فرزندان را به بند كشيدند و دارائي بيحساب و اموال بيشماري را به يغما بردند.
ص: 219
در اين سال، حسن بن عباس بن رستم ابو عبد الله اصفهاني رستمي، شيخ نيكوكار، در گذشت.
او محدث مشهوري بود و از احمد بن خلف و ديگران روايت حديث ميكرد.
در اين سال، در ماه ربيع الاخر، شيخ عبد القادر بن ابو صالح ابو محمد حنبلي كه در بغداد اقامت داشت، دار فاني را بدرود گفت.
او بسال 470 هجري قمري به جهان آمده بود. در خير و نيكوكاري پايهاي بلند داشت.
او حنبلي مذهب بود و مدرسه و كاروانسراي او در بغداد مشهور است.
ص: 220
562 وقايع سال پانصد و شصت و دوم هجري قمري
بازگشت اسد الدين شير كوه به مصر
ضمن وقايع سال 559 هجري قمري، از رفتن اسد الدين شير كوه به مصر، و سرگذشت او در آنجا، و بازگشت او به شام ياد كرديم.
او از وقتي كه به شام رسيد تا اين سال در دستگاه نور الدين همچنان به خدمت سرگرم بود.
در ضمن، پس از بازگشت از مصر هميشه راجع به مصر و حمله بر آن سرزمين گفت و گو ميكرد و به اين كار، يعني به تصرف مصر، بسيار آزمند و آرزومند بود.
در اين سال خود را آماده ساخت و در ماه ربيع الاول با سپاهي نيرومند روانه شد.
نور الدين گروهي از سرداران خود را نيز با او فرستاد.
بدين گونه شماره لشكريان اسد الدين به دو هزار سوار رسيد.
نور الدين از اين كار اكراه داشت. اما وقتي ديد اسد الدين به
ص: 221
اين لشكركشي اصرار و علاقهاي دارد چارهاي نداشت جز اينكه گروهي از سرداران و سپاهيان خود را با وي بفرستد زيرا ميترسيد از اينكه مجددا حادثهاي براي او و افرادش پيش آيد و اسلام ضعيف گردد.
اسد الدين، همينكه لشكريانش فراهم آمدند از راه خشكي به سوي مصر روانه شد، و از شهرهاي فرنگيان كه در دست راستش قرار داشت گذشت.
وقتي به سرزمين مصر رسيد بر شهر اطفيح [1] هجوم برد.
آنگاه از رود نيل كه در نزديكي آن قرار داشت، گذشت و به ساحل غربي نيل رفت.
______________________________
[ (1)]- اطفيح (به كسر الف): شهري است در صعيدادني از سرزمين مصر بر ساحل نيل در جانب شرقي آن. و در جنوب آن مقام موسي بن عمران است كه جايگاه قدم وي در آن است.
برخي از عالمان بدان شهر منسوبند.
(از معجم البلدان) صاحب قاموس الاعلام آرد:
اطفيح يا تفيح مركز قضائي است در ايالت جيزه در ساحل راست نيل كه در چهل ميلي جنوب مصر واقع است و چهار هزار تن سكنه دارد.
اين شهر بر روي خرابههاي شهر باستاني معروف به آفروديتو پوليس بنا شده است.
در روزگار قديم در اين شهر براي پرستش الهه عشق (آفروديتي) يا زهره، پرستشگاه بزرگي بنيان نهاده بودند. و از اين رو، يونانيان اين نام را كه به معني «مدينه زهره» است بر آن نهادند.
زهره را در اين شهر به شكل گاو سپيدي تصوير ميكردند.
در گرداگرد اطفيح آثار قديم هنوز ديده ميشود.
(لغتنامه دهخدا).
ص: 222
او در جيزه [1] كه مقابل مصر است فرود آمد و بر آن شهر مسلط شد و بيش از پنجاه روز در آنجا ماند و در كار شهرهاي غربي غور كرد.
در اين مدت، شاور، از آمدن اسد الدين به مصر آگاهي يافته و براي فرنگيان پيام فرستاده و از ايشان براي جنگ با اسد الدين ياري خواسته بود.
فرنگيان با تحمل هر گونه دشواري و خواري به كمك وي شتافتند زيرا از سوئي به دست يابي بر مصر طمع بسته بودند و از سوي ديگر ميترسيدند كه اسد الدين آن جا را بگيرد و ديگر با بودن او و نور الدين، جائي براي ايشان در شهرهايشان باقي نماند.
بدين گونه، اميد آنان را دلگرم ميساخت و بيم آنان را بر ميانگيخت.
آنها وقتي به سرزمين مصر رسيدند به كرانه غربي رود نيل رفتند.
در اين هنگام اسد الدين و لشكريانش تازه حركت كرده و رهسپار صعيد شده بودند.
اسد الدين به جائي رسيد كه به «بابين» معروف بود و سپاهيان
______________________________
[ (1)]- جيزه: شهري است با بيش از شصت و هشت هزار و پانصد تن جمعيت در مصر كه بر ساحل غربي نيل. جنوب غربي قاهره و به فاصله يازده كيلومتري مركز قاهره كهن قرار دارد.
دو شهر مذكور به وسيله پلي بر روي نيل به يك ديگر مرتبطند.
جيزه از بازارهاي غلات است، و كارخانههاي سيگار سازي بزرگي دارد.
به فاصله هشت كيلومتري جنوب شرقي جيزه، سه هرم خوفو، خفرع، و منكورع و نيز معبد ابو الهول قرار دارد.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 223
مصري و فرنگي پشت سر او قرار داشتند و در بيست و پنجم جمادي- الاخر در آن جا به او رسيدند.
جاسوساني كه اسد الدين به سوي مصريان و فرنگيان فرستاده بود، بازگشتند و او را از بسياري افراد و مهمات دشمن، و كوشش دشمن براي دست يافتن به وي، آگاه ساختند.
اسد الدين براي پيكار با دشمن عزم خود را جزم ساخت فقط از آن ميترسيد كه روحيه ياران او ضعيف شود و از پايداري در نبرد دست بردارند. زيرا شماره ايشان نسبت به تعداد افراد نيروي دشمن، اندك بود و تا شهرها و زادگاههاي خود راه دراز و پر آسيب و دشواري در پيش داشتند. در آن مقام مخاطره نيز بيم تباهي بيش از اميد تندرستي وجود داشت.
بنابر اين با آنان به مشورت پرداخت.
همه به او توصيه كردند كه از رود نيل بگذرد و به كرانه شرقي نيل برود و به شام برگردد.
و گفتند: «ما با كسي طرفيم كه به احتمال قوي پيروز ميشود.
آن وقت اگر شكست خورديم به كجا پناهنده شويم و چه كسي به داد ما ميرسد، در صورتي كه كساني كه در اين سرزمين هستند، اعم از نظامي و غير نظامي و كشاورز، همه دشمن ما هستند؟» بعد اميري از مملوكان نور الدين از جاي برخاست كه او را شرف الدين بزغش ميخواندند و حاكم قلعه شقيف بود (كه در شام قرار داشت.) او مردي دلير بود و گفت: هر كس كه از كشته شدن و گرفتار شدن ميترسد نبايد به شاهان خدمت كند بلكه بايد در خانه خود پهلوي زن خود باشد.
ص: 224
بخدا اگر ما پيش نور الدين برگرديم بياينكه پيروز شده يا آسيبي ديده باشيم كه عذرمان خواسته باشد، بيگمان آنچه از اقطاع [ (1)] و جامگي [ (2)] بر ما مقرر داشته از ما خواهد گرفت و آنچه از آغاز خدمت بدو تا امروز دريافت كردهايم باز خواهد ستاند و خواهد گفت:
«پول مسلمانان را ميگيريد و از دشمن مسلمانان ميگريزيد و سرزميني مانند مصر را به كافران تسليم ميكنيد!» و در اين گفته هم حق با اوست.
اسد الدين وقتي سخنان شرف الدين بزغش را شنيد گفت: او درست ميگويد. رأي او صحيح است و من به رأي او عمل خواهم كرد.
برادرزاده او صلاح الدين نيز همين عقيده را داشت و مانند او حرف زد.
بدين ترتيب موافقان ايشان زياد شدند تا جائي كه همه در جنگ با دشمن همداستان گرديدند.
بنابر اين اسد الدين در جاي خود ماند. و مصريان و فرنگيان هنگامي به او رسيدند كه همه لشكريان خود را بسيج كرده بود.
او بار و بنه را در قلب لشكر قرار داد زيرا نميتوانست در جاي ديگر بگذارد چون اهالي شهرها آن را غارت ميكردند.
صلاح الدين را نيز در قلب لشكر گماشت و به او و يارانش گفت:
«يقينا مصريان و فرنگيان بر قلب لشكر من حمله ميبرند چون گمان
______________________________
[ (1)]- اقطاع (به كسر همزه): چيزي را از خود بريدن و به كسي دادن.
بخشيدن ملك يا قطعه زمين به كسي كه از درآمد آن زندگاني كند.
(فرهنگ عميد)
[ (2)]- جامگي (به فتح ميم و كسر كاف): پولي كه ماهانه يا سالانه به نوكر و خدمتكار بدهند براي خوراك و پوشاك او، وظيفه، مستمري.
(فرهنگ عميد)
ص: 225
ميكنند كه من در قلب لشكر هستم. و وقتي حمله كردند شما راست و صميمانه با آنها نجنگيد و جان خود را به هلاك نيندازيد بلكه از پيش آنها بگريزيد. و وقتي از شما برگشتند، شما هم برگرديد و دبنالشان كنيد.» اسد الدين، آنگاه عدهاي از دليران لشكر خود را برگزيد كه به ايشان اعتماد داشت و پايداري ايشان را در جنگ شناخته بود.
با اين عده در جناح راست سپاه خود ايستاد.
همينكه دو دسته سرگرم پيكار با يك ديگر شدند فرنگيان همان كاري را كردند كه گفتيم. به قلب لشكر اسد الدين حمله بردند و كساني كه در قلب لشكر بودند جنگ مختصري كردند و بعد، بي- اينكه پراكنده شوند، از پيش دشمن گريختند.
فرنگيان آنان را تعقيب كردند.
در اين هنگام اسد الدين با دليراني كه در اختيار داشت به فرنگياني كه از تعقيب مسلمانان بازمانده بودند، اعم از سواره و پياده، حمله برد و شكستشان داد.
به روي آنان شمشير كشيد و در كشتار و گرفتار كردن آنان افراط و زيادهروي كرد.
فرنگياني كه به تعقيب مسلمانان رفته بودند وقتي بازگشتند ديدند قشونشان شكست خورده و از ميان رفته و زمين از وجودشان خالي شده است.
در نتيجه آنان نيز روحيه خود را باختند و شكست خوردند.
اين از شگفت آورترين سرگذشتهاي تاريخ بود كه دو هزار سوار لشكريان مصر و فرنگيان كرانه را شكست دهند.
ص: 226
دست يافتن اسد الدين بر اسكندريه و بازگشت او به شام
امير اسد الدين شير كوه، وقتي مصريان و فرنگيان را در بابين شكست داد، به مرز اسكندريه رفت و در راه خود اموالي را كه در قريهها بود ضبط كرد تا به اسكندريه رسيد.
اين شهر را به كمك اهالي كه آنجا را تسليمش كردند، تحويل گرفت، و برادرزاده خود، صلاح الدين، را به نيابت از طرف خود در آن جا گماشت.
آنگاه به صعيد بازگشت و آنجا را به تصرف در آورد و اموال صعيد را ضبط كرد و در آن جا ماند تا ماه رمضان فرا رسيد و به روزه- داري پرداخت.
اما مصريان و فرنگيان برگشتند و در قاهره گرد هم آمدند و وضع لشكريان خود را اصلاح كردند.
آنگاه به سوي اسكندريه رهسپار گرديدند و صلاح الدين را در آن جا محاصره كردند.
اين محاصره را سخت گرفتند تا رفته رفته خواربار و ذخائر غذائي مردم كاهش يافت.
مردم در زحمت افتادند ولي در برابر اين دشواريها پايداري نشان دادند تا وقتي كه اسد الدين از صعيد به كمك ايشان شتافت.
از طرف ديگر شاور با بعضي از افراد تركمان خود طوري رفتار كرده بود كه ديگر با وي چنانكه بايد و شايد همكاري نميكردند.
بدين جهة مصريان و فرنگيان ناچار رسولاني را به نزد امير
ص: 227
اسد الدين فرستادند و در خواست صلح كردند. پرداخت پنجاه هزار دينار را هم- سواي آنچه از شهرها گرفته بود- به وي وعده دادند.
امير اسد الدين اين پيشنهاد را پذيرفت و با فرنگيان شرط كرد كه نه در شهرهاي مصر بمانند و نه حتي يك قريه از مصر را تصرف كنند.
فرنگيان اين شرط را نيز پذيرفتند و با او صلح كردند.
امير اسد الدين شير كوه، بعد به سوي شام بازگشت. و مصريان اسكندريه را در نيمه ماه شوال تحويل گرفتند.
شير كوه نيز در هيجدهم ماه ذي القعده به دمشق رسيد.
اما فرنگيان با مصريان قرار گذاشتند كه شحنهاي از جانب ايشان در قاهره باشد. دروازههاي شهر نيز در دست سواران فرنگي باشد تا از لشكركشي نور الدين به شهر جلوگيري كنند.
از در آمد مصر نيز سالي يكصد هزار دينار به فرنگيان برسد.
تمام اين قرارها را هم با شاور گذاشتند زيرا با وجود شاور، عاضد خليفه مصر هيچگونه قدرت فرمانروائي نداشت و شاور او را بيخبر ميگذاشت و كليه امور را از او پوشيده ميداشت.
فرنگيان بعد به شهرهاي خود كه در كرانه سرزمين شام قرار داشت برگشتند و مصر را به گروهي از شهسواران بلند آوازه خود سپردند.
در همين اوقات كامل شجاع بن شاور بوسيله بعضي از امراء براي نور الدين پيام فرستاده و محبت و دلبستگي خود را نسبت بدو اعلام داشته و درخواست كرده بود كه در سلك پيروان و فرمانبرداران او در آيد.
همچنين شخصا تعهد كرده بود كه مصر را نيز تحت اطاعت او در آورد و مصريان را در فرمانبرداري از او همزبان و همداستان سازد.
همچنين وعده داده بود كه هر سال مبلغي بدو بپردازد.
نور الدين پيشنهاد او را پذيرفته و پاداشي گزاف نيز برايش
ص: 228
فرستاده بود.
اين موضوع همچنان مورد بحث باقي ماند تا سال 546 هجري قمري كه فرنگيان آهنگ مصر كردند و ما- اگر خداي بزرگ بخواهد- جريان آن را در جاي خود ذكر خواهيم كرد.
دست يافتن نور الدين بر صافيثا و عريمه
در اين سال نور الدين لشكريان خود را گرد آورد و برادرش قطب الدين نيز از موصل و غيره به سوي او روانه شد.
دو برادر در شهر حمص يك ديگر را ملاقات كردند.
بعد، نور الدين و لشكريانش داخل شهرهاي فرنگيان شدند و به حصن الاكراد حمله بردند و آن را غارت كردند.
سپس به عرقه رفتند و در آن جا فرود آمدند و آن را محاصره كردند.
آنگاه به محاصره حلبه پرداختند و آنرا گرفتند و ويران ساختند.
بدين گونه لشكريان مسلمانان در شهرهاي فرنگيان از راست و چپ تاختند و به چپاول و ويرانگري پرداختند.
عريمه و صافيثا را نيز گشودند.
آنگاه به حمص بازگشتند و آنجا در ماه رمضان به روزهداري مشغول شدند.
بعد روانه بانياس شدند و به قلعه هونين هجوم بردند كه در دست فرنگيان بود و از بلندترين دژها و سنگرهاي ايشان شمرده ميشد.
فرنگيان از هونين گريختند و آن جا را آتش زدند. نور الدين روز بعد بدانجا رسيد و سراسر ديوار آن را ويران ساخت.
ص: 229
ميخواست وارد بيروت شود ولي در لشكريان خود پيمانشكنيهائي ديد كه موجب پراكندگي آنان ميشد.
هنگامي كه قطب الدين ميخواست به موصل باز گردد، نور الدين شهر رقه را كه بر كرانه فرات بود و به وي تعلق داشت، بدو بخشيد.
قطب الدين در راه خود اين شهر را تحويل گرفت و به موصل برگشت.
حمله ابن سنكا بر بصره
در اين سال، ابن سنكا برگشت و بر بصره حمله برد و شهر را غارت كرد و قسمت شرقي آن را ويران ساخت.
از آن جا به مطارا رفت.
امير كمشتكين، صاحب بصره، به پيكار با او شتافت و با او به زد و خورد پرداخت.
در جنگي كه روي داد هر دو دسته پايداري به كار بردند.
سرانجام امير كمشتكين شكست خورد و به شهر واسط گريخت.
در واسط شرف الدين ابو جعفر بن بلدي را كه در شهر ناظر بود ملاقات كرد.
امير ارغش هم كه مقطع يعني اقطاع دارشان به شمار ميرفت با آنان بود.
در اين هنگام خبر رسيد كه ابن سنكا به واسط ميآيد. مردم از آمدن او سخت هراسان شدند، ولي او به شهر واسط نرسيد.
ص: 230
هجوم امير شمله به عراق
در اين سال امير شمله فرمانرواي خوزستان به قلعه ماهكي كه از توابع عراق بود، رسيد و به خليفه عباسي- المستنجد بالله- پيام فرستاد و قسمتي از آن شهرها را خواست. و در خواسته خود سماجت و اصرار بسيار كرد.
خليفه بيشتر سپاهيان خود را به سوي او فرستاد تا جلوي او را بگيرند. يوسف دمشقي را نيز مأمور ساخت كه امير شمله را سرزنش كند و او را از فرجام كاري كه در پيش گرفته بترساند.
امير شمله، وقتي سخنان يوسف دمشقي را شنيد، عذر آورد به اينكه امير ايلدگز و سلطان ارسلانشاه به يكي از ملوك كه در نزد اوست و پسر ملكشاه است، شهرهاي بصره و واسط و حله را واگذار كردهاند.
او براي اثبات مدعاي خود فرمان اين واگذاري را نيز نشان داد و گفت: «من به يك سوم اينها هم قانعم.» يوسف دمشقي با اين پاسخ به خدمت خليفه برگشت.
خليفه فرمان داد كه امير شمله را از خوارج بشمارند و لعنت كنند.
لشكريان بغداد گرد هم آمدند و به سوي امير ارغش مسترشدي كه با شرف الدين ابو جعفر بلدي ناظر واسط، در نعمانيه اقامت داشت رفتند و با امير شمله روبرو شدند.
بعد، هنگامي كه امير شمله، امير قلج، برادرزاده خود، را با گروهي از سربازان به جنگ طايفهاي از اكراد فرستاد، امير ارغش نيز با قسمتي از سپاهياني كه در اختيار داشت، حركت كرد و
ص: 231
خود را به قلج رساند.
در جنگي كه روي داد، امير ارغش، قلج و برخي از ياران او را اسير كرد و به بغداد فرستاد.
وقتي خبر گرفتاري آنان به امير شمله رسيد درخواست صلح كرد ولي درخواست او مورد قبول واقع نگرديد.
پس از آن حادثه تصادفا امير ارغش از اسب خود افتاد و درگذشت.
امير شمله در برابر لشكريان خليفه باقي ماند و چون دانست كه قدرت برابري با آنان را ندارد آن جا را ترك گفت و به سوي شهرهاي خود برگشت.
مدت سفر او به عراق چهار ماه بود.
پارهاي ديگر از رويدادها
در اين سال غازي بن حسان منبجي، بر نور الدين محمود بن زنگي، فرمانرواي شام، عصيان كرد.
نور الدين شهر منبج را به او واگذار كرده بود.
او در آن جا گردنكشي آغاز كرد و از فرمان نور الدين سر پيچيد.
نور الدين كه چنين ديد لشكرياني را به سر وقت او فرستاد كه منبج را محاصره كردند و اين شهر را ازو گرفتند.
نور الدين وقتي شهر را از غازي گرفت به برادر وي، قطب الدين ينال بن حسان، واگذار كرد.
او مردي دادگر و نيك نفس و خوشرفتار بود و با مردم نيكي بسيار ميكرد.
او در حكومت منبج باقي ماند تا سال 572 هجري قمري كه
ص: 232
صلاح الدين يوسف بن ايوب اين شهر را ازو گرفت.
در اين سال فخر الدين قرا ارسلان بن داود بن سقمان بن ارتق، فرمانرواي حصن كيفا و اكثر نواحي ديار بكر از دار جهان رخت بربست.
وقتي بيماري او شدت يافت كسي را به نزد نور الدين، فرمانرواي شام، فرستاد و پيام داد كه: «ميان ما، در جنگ با كفار، دوستي و همكاري صميمانهاي به وجود آمده است. اكنون از تو خواهش دارم كه به حق همان دوستي نگهدار فرزند من باشي و حقوق او را مراعات كني.» آنگاه از دنيا رفت. و پسرش نور الدين محمد جانشين او گرديد.
نور الدين محمود زنگي فرمانرواي شام در ياري او و دفاع از او كوشيد تا جائي كه وقتي برادرش قطب الدين مودود صاحب موصل در صدد حمله به شهرهاي او بر آمد برايش پيام فرستاد و او را از اين كار منع كرد و گفت: «اگر بر او حمله بري يا معترض شهرهاي او شوي، من شخصا به زور از اين كار جلوگيري خواهم كرد.» قطب الدين نيز كه چنين ديد از دست اندازي بر قلمرو نور الدين محمد چشم پوشيد.
در اين سال ابو المعالي محمد بن حسين بن حمدون كاتب در بغداد دار فاني را بدرود گفت.
او رياست «ديوان زمام» را داشت كه دستگير شد و به زندان
ص: 233
افتاد و در زندان در گذشت.
در اين سال، قماج مسترشدي- پسر امير يزدن- وفات يافت.
او در بغداد از بزرگان امراء به شمار ميرفت.
ص: 234
563 وقايع سال پانصد و شصت و سوم هجري قمري
رفتن زين الدين از موصل و تسلط قطب الدين بر شهرهاي خويش
در اين سال زين الدين علي بن بكتكين، كه نيابت قطب الدين مودود بن زنگي فرمانرواي موصل را داشت، از خدمت سرور خود در موصل كنارهگيري كرد و رهسپار شهر اربل گرديد.
او در دولت قطب الدين مودود حاكم بود و نفوذ و قدرت داشت و بيشتر شهرها در دست او بود.
از آن جمله: شهر اربل، كه خانه و فرزندان و خزانههايش در آن جا قرار داشت.
ديگر شهر زور و همه دژهاي وابسته به آن، و تمام شهر هكاريه و قلعههاي آن، و عماديه و غيره، و شهر حميديه، و تكريت و سنجار و حران، و قلعه موصل كه او خود در آن اقامت داشت.
ص: 235
او دچار سنگيني گوش و همچنين نابينائي چشم شده بود.
وقتي ميخواست از موصل به خانه خود در اربل برود، همه شهرهايي را كه در دست داشت به قطب الدين مودود سپرد، و تنها اربل براي او باقي ماند.
او مردي دلير، خردمند، دادگر، نيكرفتار، نيكدل و فرخنده راي بود.
هرگز از جنگ نميگريخت.
بخشنده بود و به نظامي و غير نظامي بخشش بسيار ميكرد.
حيص بيص شاعر در چكامهاي او را ستود. هنگامي كه ميخواست آن را بخواند، زين الدين گفت: «من نميفهمم كه او چه ميگويد ولي ميدانم كه چيزي ميخواهد.» آنگاه دستور داد كه پانصد دينار و يك اسب با خلعت و جامههائي كه رويهمرفته بالغ بر هزار دينار ميشد به او بدهند.
امير زين الدين همچنان در اربل ماند تا در همين سال از دار جهان رخت بر بست.
وقتي امير زين الدين از قلعه موصل رفت، قطب الدين مودود اين قلعه را به فخر الدين عبد المسيح سپرد و او را بر شهرها حاكم ساخت.
فخر الدين آن دژ را كه تعمير كرد چون رو به ويراني نهاده بود و زين الدين نيز چندان دلبستگي به آباداني نداشت.
فخر الدين در كار خود رفتاري سخت و استوار در پيش گرفت و حسن تدبير بسيار نشان داد.
او خواجهاي سفيد پوست از مملوكان اتابك عماد الدين زنگي بود.
ص: 236
پيكار ميان پهلوان و صاحب مراغه
در اين سال، امير آقسنقر احمد يلي، صاحب مراغه، كسي را به بغداد نزد خليفه عباسي، المستنجد بالله، فرستاد و درخواست كرد كه به نام ملكي كه در پيش او به سر ميبرد و پسر سلطان محمد شاه بود، خطبه سلطنت خوانده شود.
ضمنا تعهد كرد كه جز اين چيز ديگري نخواهد و پا در سرزمين عراق نگذارد. همچنين مبلغي پول وعده داد كه چنانچه در خواست وي پذيرفته شود، به خليفه بپردازد.
اين درخواست براي رضاي خاطر او پذيرفته شد.
وقتي امير ايلدگز فرمانرواي همدان و ساير شهرهاي آن حدود ازين خبر آگاه شد به طبعش گران آمد. و لشكر انبوهي آماده ساخت و پسر خود، پهلوان، را به فرماندهي لشكر گماشت و آنان را به سروقت امير آقسنقر فرستاد.
ميان آنان پيكاري روي داد كه به شكست يافتن آقسنقر و پناه بردن او به مراغه منجر شد.
پهلوان در مراغه بر او فرود آمد و او را محاصره كرد و كار را بر او سخت ساخت.
بعد، پيك و پيامهائي ميان آنان رد و بدل گرديد. آنگاه با يك ديگر آشتي كردند و پهلوان نزد پدر خود به همدان بازگشت.
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، خليفه عباسي، المستنجد بالله، شرف الدين ابو جعفر
ص: 237
محمد بن سعيد معروف بن ابن البلدي را به وزارت خويش منصوب ساخت.
او در شهر واسط ناظر بود و در كار خود لياقت و كفايت بسيار نشان داد. بدين جهة خليفه او را فرا خواند و وزارت خود را بدو بخشيد.
عضد الدين ابو الفرج بن رئيس الرؤسا پيشكار خليفه قدرت و نفوذ بسيار يافته بود. لذا به ابن البلدي اشاره كرد كه دست او و بستگان و ياران او را از كارها كوتاه كند.
او اين كار را انجام داد و كسي را مامور كرد كه به حساب تاج الدين، برادر پيشكار خليفه برسد.
او از تاج الدين حساب عوائد نهر الملك را خواست زيرا تاج- الدين از روزگار خلافت المقتفي لامر الله امور آن ناحيه را در دست داشت.
ابن البلدي اين حسابرسي را در مورد ديگران نيز به كار برد و بدين گونه در آمد فراوان بدست آورد.
عضد الدين پيشكار خليفه كه چنين ديد، ازو بر جان خود بيمناك شد و مبلغ گزافي بدو داد.
در اين سال عبد الكريم بن محمد بن منصور ابو سعد بن ابو بكر بن ابو المظفر سمعاني مروزي، فقيه شافعي، در گذشت.
او حديث بسيار شنيده بود و در جست و جوي حديث سفرها كرده و احاديثي شنيده بود كه ديگران نشنيده بودند.
بارها به ما وراء النهر و خراسان رفت. و به شهر جبل و اصفهان و عراق و موصل و جزيره ابن عمر و شام و ساير شهرهاي آن نواحي
ص: 238
وارد شد.
تصانيف مشهوري دارد كه از آن جمله است: ذيل تاريخ بغداد، تاريخ شهر مرو، كتاب النسب و غيره.
در اين تصانيف آنچه را كه آورده، به وجهي نيكو بيان كرده است.
شماره مشايخي كه او به خدمتشان رسيده بود از چهار صد تن بيشتر بود.
ابو الفرج بن جوزي احوال او را ذكر كرده و او را نكوهيده و زخمي ساخته است.
از جمله حرفهائي كه درباره او زده اين است كه: او در بغداد يكي از شيوخ را برميداشت و با خود بدان سوي نهر عيسي ميبرد.
بعد ميگفت: فلان شيخ در ما وراء النهر براي من چنين و چنان حديث كرد ...
اين سخن براستي كه خيلي خنك است. چون آن مرد حقيقتا به ما وراء النهر سفر كرده و در همه شهرهاي آن حدود از تمام شيوخ ما وراء النهر حديث شنيده بود. چه حاجتي داشت كه چنين حيله خنكي را به كار برد؟
تنها گناه او نزد ابن جوزي اين است كه او شافعي است و ابن- جوزي از مذهب ديگري پيروي ميكند.
آري، ابن جوزي دست رد به سينه احدي نگذاشته و از همه بد گفته، جز از كساني كه بندهوار پيرو و دلبسته حنبليها هستند.
ص: 239
در اين سال قاضي ابو البركات جعفر بن عبد الواحد ثقفي دار زندگاني را بدرود گفت.
فوت او در ماه جمادي الاخر اتفاق افتاد.
در اين سال يوسف دمشقي مدرس مدرسه نظاميه بغداد از دار جهان رخت بر بست.
در گذشت او در خوزستان روي داد.
او براي رساندن پيغام خليفه به امير شمله به خوزستان سفر كرده بود.
در اين سال شيخ ابو النجيب شهرزوري صوفي فقيه كه از نيكوكاران بلند آوازه بود در گذشت و در بغداد به خاك سپرده شد.
ص: 240
564 وقايع سال پانصد و شصت و چهارم هجري قمري
دست يافتن نور الدين بر قلعه جعبر
در اين سال، نور الدين محمود بن زنگي بر قلعه جعبر دست يافت.
اين قلعه را از صاحبش، شهاب الدين مالك بن علي بن مالك عقيلي، گرفت.
قلعه جعبر در دست شهاب الدين و پيش ازو نيز از زمان سلطان ملكشاه سلجوقي- چنانكه ذكر آن گذشته است- در دست نياكان او بود.
اين قلعه، از بلندترين و استوارترين دژها شمرده ميشد و بر رود فرات، از كرانه شرقي، تسلط داشت.
اما علت تسخير قلعه جعبر آن بود كه مالك، فرمانرواي قلعه، روزي به عزم شكار از قلعه فرود آمد.
افراد قبيله بني كلاب او را گرفتند و به خدمت نور الدين محمود بن زنگي بردند.
ص: 241
اين واقعه در ماه رجب سال 563 هجري قمري اتفاق افتاد.
نور الدين او را پيش خود نگاه داشت و نوازش كرد و وعده داد كه چنانچه قلعه جعبر را تسليم وي كند، در عوض، مقداري تيول و مبالغي پول به او بدهد.
ولي او نپذيرفت و بدين كار تن در نداد.
نور الدين همينكه ديد به نرمي كار از پيش نميرود به سختي و خشونت گرائيد و تهديدش كرد.
ولي او باز هم حاضر به تسليم قلعه نشد.
بنابر اين نور الدين لشكري به فرماندهي فخر الدين مسعود بن ابو علي زعفراني براي تصرف قلعه فرستاد.
فخر الدين مسعود مدتي آن دژ را در حلقه محاصره نگاه داشت ولي به هيچ روي پيروزي نيافت.
لذا نور الدين قشون ديگري به كمك آنها فرستاد و فرماندهي تمام لشكريان را به امير مجد الدين ابو بكر معروف به ابن الدايه سپرد.
او برادر رضاعي نور الدين بود و از بزرگترين امراء او شمرده ميشد.
او نيز قلعه جعبر را در محاصره گرفت ولي ديد از اين كار به مقصود نخواهد رسيد.
لذا راه نرمي و مسالمت پيش گرفت و به صاحب قلعه گفت كه نبايد براي نگهداري اين دژ جان خود را به خطر بيندازد. و بهتر است كه آن را تسليم او كند و از نور الدين تيول بهتري عوض بگيرد.
او هم سخن وي را پذيرفت و قلعه را تسليم كرد. و شهر سروج و توابع آن، و معدن نمكي كه بين شهر حلب و باب بزاعه قرار داشت و بيست هزار دينار نقد عوض گرفت.
سروج تيولي بسيار بزرگ بود. تنها عيبش اين بود كه قلعهاي در آن وجود نداشت.
اين پايان فرمانروائي فرزندان مالك در قلعه جعبر بود. هر
ص: 242
كاري پاياني و هر حكومتي نهايتي دارد.
شنيدم كه به صاحب قلعه گفته بودند: «براي تو كدام بهتر و ارزشمندتر است؟ سروج و شام، يا قلعه جعبر؟» در پاسخ گفته بود: سروج براي ما در آمد بيشتري دارد. اما روزي كه قلعه را ترك گفتيم عز و جاه و خود را نيز از دست داديم.
دست يافتن اسد الدين بر مصر و كشته شدن شاور
در اين سال، در ماه ربيع الاول، اسد الدين شير كوه بن شاذي، با لشكرياني كه نور الدين محمود بن زنگي در اختيارش گذاشته بود، به سرزمين مصر رفت و آن جا را گرفت.
علت اقدام به اين كار، تسلط فرنگيان بر شهرهاي مصر بود، همچنان كه پيش از اين ذكر كرديم.
فرنگيان از طرف خود شحنهاي را در قاهره گماشته و دروازههاي شهر را در دست گرفته و گروهي از دليران و شهسواران خود را بر آن دروازهها نگهبان ساخته بودند.
اينان بر مسلمانان با بيدادگري فرمان ميراندند و آزار بسيار روا ميداشتند.
وقتي ديدند در مصر كسي نيست كه آنان را براند به «مري»، فرمانرواي فرنگيان در شام، كه از هنگام پديدار شدن وي در آن سرزمين، همانندش در دليري و نيرنگ بازي و زيركي ديده نشده بود پيام فرستادند و ازو دعوت كردند كه به مصر لشكر كشد و آن جا را بگيرد.
آنان به مري پادشاه فرنگيان خبر دادند كه مصر از هر گونه مانعي خالي است و دست يافتن بر آن سرزمين آسان است.
ولي مري به اين دعوت پاسخ مساعد نداد.
ص: 243
شهسواران و همچنين خردمندان فرنگي دور او را گرفتند و رفتن به مصر و تصرف آن كشور را به او توصيه كردند.
مري به ايشان گفت: «به نظر من صلاح در اين است كه به مصر حمله نبريم. زيرا اين كشور براي ما طعمهاي است كه ما را به دام مياندازد. ثروتي كه در اين كشور وجود دارد ما را به جنگ نور الدين خواهد كشاند. چون اگر ما براي تصرف مصر بدانجا هجوم بريم، خليفه مصر و لشكريان او، و تمام شهرها و كشاورزان مصري، اين كشور را تسليم ما نخواهند كرد و براي دفاع از ميهن خود با ما خواهند جنگيد. و ترسي كه از ما دارند وادارشان خواهد ساخت كه كشور را به نور الدين تسليم كنند. آن وقت اگر نور الدين محمود بن زنگي آن جا را بگيرد و اميري مانند اسد الدين شير كوه را در آن جا بگمارد، نابودي فرنگيان و رفتن آنان از شام حتمي خواهد بود.» اطرافيان مري اين سخنان را نپذيرفتند و بدو گفتند: «مصر اكنون هيچ حامي و نگهباني ندارد و تصرف آن از هر جهة بلا مانع است. و تا وقتي كه لشكر نور الدين آماده شود و بدانجا برود، ما به مصر رسيده و آن جا را گرفته و از كارش فارغ شدهايم و ديگر براي نور الدين كاري نميماند جز اينكه آرزو كند از دست ما جان سالم بدر برد.» مري كه اين سخنان را شنيد با آنان همراه شد بياينكه قلبا بدين كار تمايل داشته باشد.
بنابر اين تجهيز و بسيج سپاه را آغاز نمودند و چنين وانمود كردند كه آهنگ يورش بر شهر حمص را دارند.
نور الدين نيز هنگامي كه اين خبر را شنيد به گرد آوري لشكريان خود پرداخت و به آنان فرمان داد كه پيش وي بروند.
فرنگيان با كوشش بسيار به سوي مصر شتافتند و به آنجا رسيدند و در شهر بلبيس فرود آمدند.
در آغاز ماه صفر اين شهر را با زور و خشونت گرفتند و غارت
ص: 244
كردند و در آنجا دست به كشتار گذاشتند و گروهي از مردان و زنان و كودكان را نيز اسير ساختند ...
در همان اوقات گروهي از بزرگان مصر، منجمله ابن خياط و ابن فرجله، روي دشمني و كينهاي كه با شاور داشتند نامههائي به فرنگيان نوشته و پيروزي در مصر را به ايشان وعده داده بودند.
بدين جهة فرنگيان با قوت قلب از شهر بلبيس به مصر رفتند و در دهم ماه صفر در قاهره فرود آمدند و آن شهر را محاصره كردند.
مردم قاهره ترسيدند كه فرنگيان با ايشان نيز همانطور رفتار كنند كه با مردم بلبيس كرده بودند.
اين ترس و وحشت، آنان را وادار كرد كه ايستادگي كنند.
لذا به نگهداري شهر پرداختند و در برابر شهر خود جنگيدند و در حفظ آن كوشش خود را به كار بردند.
اگر فرنگيان در شهر بلبيس با مردم خوشرفتاري كرده بودند، يقينا مصر و قاهره را هم ميگرفتند و ليكن خداوند بزرگ رفتارشان را در نظرشان پسنديده جلوه داد تا كاري كه مشيت خداوند بدان تعلق گرفته انجام يابد.
شاور در نهم ماه صفر فرمان داد كه شهر مصر [1] را آتش بزنند و
______________________________
[ (1)]- منظور از «شهر مصر» مصر قديم است كه عمرو بن عاص بنا كرد و فسطاط نام داشت و نزديك قاهره بود.- م فسطاط قصبه مصر است و توانگرترين شهري است اندر جهان و به غايت آبادان و بسيار نعمت است و بر مشرق رود نيل نهاده است.
تربت شافعي رحمة الله عليه در آن حدود است.
(حدود العالم) عمرو بن عاص چون به اين مكان رسيد خرگاهي از چرم يا موي ترتيب داد.
چون پس از مدتي تمام لشكر ميبايست به اسكندريه بروند هنگامي كه قصد كندن خرگاه را داشتند ديدند كبوتري در بالاي آن تخم گذاشته است.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 245
آن شهر را غارت كنند و مردمش را به قاهره منتقل سازند.
بدين گونه از ترس اينكه مبادا فرنگيان بر اموال شهر دست يابند، اين شهر غارت گرديد و مردمش بيچيز شدند و در يك روز پيش از اينكه فرنگيان در شهر فرود آيند همه دارائي و نعمتشان از دست رفت.
مردم به سوي قاهره كوچ كردند و در راهها ماندند. و شهر كه به فرمان شاور آتش زده شده بود مدت پنجاه و چهار روز همچنان در آتش ميسوخت.
خليفه مصر، العاضد الدين الله، نيز پيكي به خدمت نور الدين محمود بن زنگي فرستاد و ازو پناه خواست. و ناتواني و زبوني مسلمانان از راندن فرنگيان را برايش شرح داد.
او با نامههائي كه به نور الدين نگاشت موهاي زنان را نيز فرستاد و نوشت: اين تارهاي گيسوي زناني است كه در كاخ منند و از تو پناه ميجويند كه ايشان را از چنگ فرنگيان برهاني.
نور الدين نيز بسيج و اعزام سپاه را آغاز كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل عمرو دستور داد كه خرگاه را به حال خود گذارند تا كبوتر بچههايش را از تخم در آورد.
پس از شش ماه كه اسكندريه به دست مسلمانان تسخير شد عمرو اجازه اقامت به ياران خود را در آن سوي نيل نداد.
در نتيجه، آنها به اين طرف رودخانه برگشتند و در همان جائي كه خرگاه عمرو عاص باقي مانده بود به زندگي پرداختند. و بدين ترتيب شهر آبادان فسطاط به وجود آمد.
بعدها صلاح الدين ايوبي دستور داد كه حصاري بر گرد شهر قاهره بكشند و فسطاط را هم داخل آن حصار آورند.
(از معجم البلدان) بقيه ذيل در صفحه بعد.
ص: 246
اما فرنگيان در محاصره قاهره پافشاري و سرسختي نشان دادند و عرصه را بر مردم شهر تنگ ساختند.
به شاور هم كه امور جنگ و سربازان مصري در دستش بود، كار سخت شد و از راندن دشمن باز ماند.
ناگزير دست به نيرنگ زد و كسي را نزد پادشاه فرنگيان فرستاد و دوستي ديرين خود را كه با او داشت، ياد آور شد.
همچنين تذكر داد كه او (يعني شاور) از بيم نور الدين فرمانرواي شام و عاضد خليفه مصر، هوادار فرنگيان است ولي مسلمانان در تسليم شهر به فرنگيان موافقت نميكنند.
ضمنا به پادشاه فرنگيان پيشنهاد كرد كه صلح كنند و مبلغي بگيرد و برود تا شهر به دست نور الدين نيفتد.
مري، پادشاه فرنگيان پيشنهاد او را پذيرفت بدين گونه كه شاور هزار هزار دينار، مقداري نقد و مقداري نسيه به او بپردازد.
بدين ترتيب قرار صلح داده شد.
فرنگيان ديدند كه دست يافتن بر شهرهاي مصر آسان نيست و
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل فسطاط نام مصر عتيقه است كه عمرو عاص بنا كرده است- منتهي الارب.
(از لغتنامه دهخدا) ناصر خسرو در سفر نامه خود يكجا ضمن اندازه گيري آب رود نيل، از شهر مصر نام ميبرد:
«و به شهر مصر مقياسها و نشانهها ساختهاند، و عاملي باشد به هزار دينار معيشت كه حافظ آن باشد كه چند ميافزايد. و آن روز كه زياد شدن گيرد، مناديان به شهر اندر فرستد كه ايزد، سبحانه تعالي، امروز در نيل چندين زيادت گردانيد، و هر روز چندين اصبع زيادت شد. و چون يك گز تمام ميشود، آن وقت بشارت ميزنند و شادي ميكنند تا هيجده ارش بر آيد.
و آن هيجده ارش معهود است، يعني هر وقت كه ازين كمتر بود، نقصان بقيه ذيل در صفحه بعد.
ص: 247
چه بسا كه اين شهرها از بيم آنان تحويل نور الدين داده شوند.
بدين جهة با كمال بيميلي پيشنهاد شاور را پذيرفتند و گفتند:
«ما اين پول را ميگيريم و خود را با آن نيرومند ميسازيم و باز به مصر برميگرديم در حاليكه با توانائي و نيروئي كه يافتهايم ديگر پروائي از نور الدين نخواهيم داشت.» وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ [1] شاور، بنابر اين قراري كه با فرنگيان گذاشته بود، يكصد هزار دينار به ايشان داد و خواهش كرد كه از مصر بروند تا بقيه پول را براي آنها جمع كند.
آنان به زودي از مصر رفتند.
شاور به گرفتن پول از مردم قاهره و مصر پرداخت. اما پولي كه جمع كرد بيشتر از پنج هزار دينار نشد. علتش هم اين بود كه اهل مصر خانهها و آنچه در خانههاي خود داشتند سوخته و از ميان- رفته و آنچه هم كه سالم مانده بود، به يغما برده بودند.
اين مردم گذشته از اينكه پولي نميتوانستند بپردازند، حتي
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل گويند و صدقات دهند و نذرها كنند و اندوه و غم خورند. چون اين مقدار بيش شود شاديها كنند و خرميها نمايند و تا هيجده گز بالاتر نرود خراج سلطان بر رعيت ننهند.» در چند صفحه بعد راجع به فاصله شهر مصر تا قاهره مينويسد:
«... و از مصر به قاهره كم از يك ميل باشد. و مصر جنوبي است و قاهره شمالي. و نيل از مصر ميگذرد و به قاهره ميرسد، و بساتين و عمارات هر دو شهر به هم پيوسته است.» (سفرنامه ناصر خسرو)
[ (1-)] آيه پنجاه و چهارم از سوره آل عمران: (يهود با خدا مكر كردند و خدا با آنها مكر كرد و از همه كس خدا بهتر مكر تواند كرد.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشهاي).
ص: 248
توانائي آماده ساختن خوراك روزانه خود را نيز نداشتند.
اما قاهره: بر اين شهر نيز سپاهيان و سرداران، و غلامان ايشان تسلط يافته بودند و مخارج نگهداري ايشان براي مردم پرداخت هر گونه هزينه ديگري را دشوار ميساخت.
آنان نيز در طي اين مدت به نور الدين نامه مينوشتند و رنج و شكنجهاي را كه مصريان ميديدند برايش شرح ميدادند.
آنان در نامههاي خود تعهد كردند كه چنانچه نور الدين به ياري مصريان بشتابد و آنان را از چنگ فرنگيان رهائي بخشد يك سوم شهرهاي مصر را بدو دهند.
ازو خواستند كه ترتيبي دهد تا امير اسد الدين شير كوه با قشوني در نزد ايشان بماند.
همچنين، علاوه از يك سوم شهرهاي مصر، واگذاري املاكي را نيز به عنوان تيول وعده دادند.
نور الدين، هنگامي كه نامههاي العاضد الدين الله خليفه مصر بدو رسيد در حلب بود و كسي را بدنبال اسد الدين فرستاد و او را به نزد خود فرا خواند.
پيكي كه مأمور ابلاغ اين پيام بود، همينكه به دنبال اسد الدين بيرون رفت. او را دم دروازه حلب ديد.
امير اسد الدين تازه از شهر حمص كه تيول وي به شمار ميرفت به حلب آمده بود.
علت آمدنش اين بود كه مصريان به او نيز نامهاي درباره گرفتاري خود نگاشته بودند.
او هم براي گفت و گو درين باب آمده بود كه نور الدين را ببيند. و وقتي به خدمت او رسيد، نور الدين از اينكه به آن زودي حاضر شده تعجب كرد و خوشحال شده و اين را به فال نيك گرفت.
آنگاه براي رفتن به مصر فرمان تجهيز قشون داد. و گذشته از پوشاك لازم و چارپايان و اسلحه و غيره، دويست هزار دينار در اختيار
ص: 249
امير اسد الدين شير كوه گذاشت. همچنين او را مخير ساخت كه از اردوگاه و خزانهها هر چه صلاح ميداند برگيرد.
اسد الدين از لشكرگاه دو هزار سوار برگزيد، پول نيز برداشت.
شش هزار سوار نيز از خارج گرد آوري كرد.
آنگاه او و نور الدين با اين سپاه رهسپار دمشق شدند و در پايان ماه صفر به دمشق رسيدند و به رأس الماء رفتند.
در آن جا نور الدين به هر سواري كه همراه اسد الدين شير كوه بود، بيست دينار داد. اين پول سواي مستمري بود كه بابت خوراك و پوشاك به آنان داده ميشد.
عده ديگري از اميران منجمله: مملوك خود، عز الدين جورديك، و عز الدين قلج، و شرف الدين برغش، و عين الدولة الياروقي، و قطب الدين ينال بن حسان منبجي را همراه اسد الدين فرستاد.
صلاح الدين يوسف بن ايوب، برادرزاده اسد الدين شير كوه، نيز جزء اميراني بود كه ميبايست همراه اسد الدين برود.
او از رفتن بدين مأموريت اكراه داشت. وَ عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ [1] نور الدين دوست داشت كه صلاح الدين را به مصر بفرستد در صورتي كه با رفتن او خاندان خود نور الدين نيز از ميان ميرفت. صلاح الدين از رفتن به مصر اكراه داشت در صورتي كه خوشبختي و فرمانروائي
______________________________
[ (1)]- از آيه دويست و شانزدهم سوره بقره كه چنين است: «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ.» (حكم جهاد براي شما مقرر گرديد و حال آنكه بر شما ناگوار و مكروه است ليكن چه بسيار شود كه چيزي را ناگوارا شماريد ولي به حقيقت خير و صلاح شما در آن بوده و چه بسيار شود كه دوستدار چيزي هستيد و در واقع شر و فساد شما در آن است و خداوند به مصالح امور داناست و شما نادانيد.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشهاي).
ص: 250
آينده او بسته به اين سفر بود. اين موضوع- اگر خداوند بزرگ بخواهد- هنگام مرگ اسد الدين شير كوه بيان خواهد شد.
باري، امير اسد الدين شير كوه در نيمه ماه ربيع الاول از رأس الماء حركت كرد و با جديت به سوي مصر روانه گرديد.
وقتي به مصر نزديك شد فرنگيان از آن سرزمين رفتند و به شهرهاي خود برگشتند در حاليكه حسرت زده بودند و از اينكه آرزوهايشان بر آورده نشده، اندوهگين و مغبون به نظر ميرسيدند.
نور الدين محمود بن زنگي، وقتي خبر بازگشت ايشان را شنيد، شادمان شد و فرمان داد كه در شهرها كوس بشارت بنوازند.
همچنين رسولان خود را به اطراف فرستاد تا اين مژده را به همه برسانند چون اين پيروزي تازهاي براي مصر بود كه در حفظ شهرهاي شام و نواحي ديگر نيز تأثير داشت.
اما اسد الدين در تاريخ هفتم جمادي الاخر به قاهره رسيد و داخل شهر شد و به حضور خليفه مصر، العاضد لدين الله، رفت.
خليفه بدو خلعت داد. و او در حاليكه خلعت العاضد را پوشيده بود به سراپرده خود بازگشت و مردم مصر از ديدار او شاديها كردند.
براي اسد الدين و سرداران و سپاهيان او مقرري و منازل بسيار در نظر گرفته شد.
شاور نميتوانست از موفقيتهاي اسد الدين شير كوه جلوگيري كند زيرا ميديد لشكريان بسياري با او هستند و العاضد الدين الله نيز هوادار ايشان است. بدين جهة جرئت نكرد كه آنچه را در درون خويش دارد آشكار سازد.
بنابر اين راجع به انجام وعدههائي كه از لحاظ پرداخت پول به نور الدين داده بود، همچنين درباره تعيين تيول براي لشگر و كنار گذاشتن يك سوم شهرها براي نور الدين با اسد الدين به گفت و گو پرداخت. و بدين ترتيب وقت گذراني و امروز و فردا ميكرد.
هر روز هم سوار ميشد و پيش اسد الدين ميرفت و با او به
ص: 251
گردش ميپرداخت و او را وعده ميداد و اميدوار ميساخت. و ما يعد هم الشيطان الا غرورا [1] سپس بر آن شد كه بزم مهماني بر پا كند و امير اسد الدين شير كوه و سرداراني را كه با او بودند بدان بزم فرا خواند و در آنجا همه را دستگير سازد و به زندان اندازد. آنگاه لشگرياني را كه همراه ايشان به مصر آمده بودند استخدام كند و به دست آنان فرنگيان را از شهرهاي مصر براند.
اما پسر او، كامل، او را ازين فريبكاري منع كرد و گفت:
«به خدا سوگند كه اگر بخواهي چنين كاري بكني، من بيگمان اسد الدين شير كوه را آگاه خواهم ساخت.» پدرش گفت: «به خدا اگر ما اين كار را نكنيم، يعني آنها را نكشيم، خودمان كشته خواهيم شد.» كامل گفت: «راست ميگوئي، ولي اگر ما كشته شويم در حاليكه مسلمان هستيم و شهرهاي ما هم شهرهاي اسلامي است بهتر از اين است كه كشته شويم در حاليكه فرنگيان بر كشور ما دست يافتهاند. چون ميان تو و بازگشت فرنگيان فاصلهاي نيست جز همين قدر كه فرنگيان بشنوند اسد الدين شير كوه دستگير شده است. آن وقت بر ميگردند و شهرهاي مصر را ميگيرند. العاضد، خليفه مصر، هم اگر دست به دامن نور الدين شود، ديگر حتي يك سوار به ياري ما نخواهد فرستاد.» اين سخنان مؤثر واقع شد و شاور از تصميمي كه داشت صرف نظر كرد.
______________________________
[ (1)]- از آيه صد و بيستم سوره نساء: «يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ، وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً» (شيطان بسيار وعده دهد و آرزومند و اميدوار كند. ولي وعده و نويد شيطان بجز غرور و فريب خلق نيست.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشهاي).
ص: 252
سرداران و سپاهيان نور الدين، كه وقت گذراني و امروز و فردا كردن شاور را ديدند نگران شدند و از گزند او ترسيدند.
بدين جهة صلاح الدين يوسف بن ايوب، و عز الدين جورديك، و سرداران ديگر در كشتن شاور با يك ديگر همدست شدند.
اما وقتي موضوع را با اسد الدين در ميان گذاشتند آنان را ازين كار بازداشت.
آنان خاموش ماندند ولي همچنان در انديشه كشتن شاور بودند.
اتفاقا در همان اوقات، روزي شاور، بنابر عادت خود، به اردوگاه اسد الدين رفت كه او را ملاقات كند. اما او را در سراپرده خود نيافت، چون او اندكي قبل به زيارت قبر امام شافعي [1] رضي الله عنه رفته بود.
صلاح الدين يوسف و جورديك كه با گروهي از لشكريان خود بودند، او را ملاقات كردند و خدمت به جاي آوردند و بدو اطلاع دادند كه اسد الدين شير كوه به زيارت آرامگاه امام شافعي رفته است.
شاور گفت: «ما هم برويم و زيارتي بكنيم.» همه بدان سوي رهسپار شدند.
صلاح الدين و جورديك، با شاور همراهي كردند و در راه او را
______________________________
[ (1)]- شافعي: نام و نسبت او با محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع بن سائب بن عبيد بن عبد يزيد بن هاشم بن عبد المطلب بن عبد مناف قرشي مطلبي، مكني به ابو عبد الله است.
و اين هاشم كه در نسب شافعي است، نياي پيامبر، يعني هاشم بن مناف، نيست. بلكه برادرزاده اوست. نسبت وي از دو سو به عبد مناف ميرسد. چنانكه از سوي پدر مطلبي و از سوي مادر هاشمي است. و مادر وي از قبيله ازد است.
شافعي در سال 150 هجري قمري كه سال در گذشت ابو حنيفه است به جهان آمد، بلكه به نوشته ياقوت در معجم الادباء در همان روز وفات نعمان بن بقيه ذيل در صفحه بعد.
ص: 253
از اسب به زمين افكندند.
ياران شاور همينكه چنين ديدند، از آن جا گريختند. و شاور گرفتار شد.
اما صلاح الدين و جورديك، كه شاور را اسير كرده بودند، نميتوانستند بدون اجازه اسد الدين او را بكشند. بدين جهة كساني را به نگهباني او گماشتند.
در همان دم كساني را نيز به نزد اسد الدين فرستادند و او را از آن حال آگاه ساختند.
اسد الدين شير كوه به شنيدن اين خبر خود را بدانجا رساند و چارهاي نداشت جز اينكه آنچه سردارانش آغاز كرده بودند به انجام رساند چون العاضد لدين الله، خليفه مصر، كه اين خبر را شنيده بود پيكي را به نزد اسد الدين شير كوه فرستاد و سر شاور را خواست.
چون پيك پشت پيك از سوي خليفه ميرسيد و پيامهاي خليفه دنبال ميشد، ناچار در تاريخ هفدهم ربيع الاخر، شاور به قتل رسيد و سر او براي العاضد فرستاده شد.
پس از كشته شدن شاور، امير اسد الدين شير كوه وارد قاهره شد و از توده مردم چنان اجتماعي در اطراف خويش ديد كه بر جان
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل ثابت، وي متولد شد.
خاقاني در اين باره گويد:
اول شب ابو حنيفه در گذشتشافعي آخر شب از مادر بزاد درباره تولد وي و طول مكث او در شكم مادر افسانههاي زياد آوردهاند.
درباره زادگاه او سه قول است و سه جايگاه: عسقلان و يمن و غزه را زادگاه وي دانستهاند و اصح غزه است. و اصطخري نيز بر همين قول است.
شافعي در كودكي پدر را از دست داد. در دو سالگي به مكه رفت و در آنجا با تنگدستي در دامان مادر پرورش يافت.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 254
خود بيمناك گرديد.
براي اينكه آنان را پراكنده سازد، گفت: «امير المؤمنين، يعني العاضد، به شما دستور ميدهد كه خانه شاور را غارت كنيد.» مردم به شنيدن اين سخن از گرداگرد او پراكنده شدند و به خانه شاور رفتند و آنجا را يغما كردند.
امير اسد الدين، پس از پراكنده ساختن مردم، به قصر خليفه، العاضد لدين الله، رفت.
خليفه، او را خلعتهاي وزارت بخشيد و به لقب الملك المنصور امير الجيوش ملقب ساخت.
اسد الدين با خلعتي كه پوشيده بود به دار الوزاره رفت. اين همان جا بود كه شاور در آن اقامت داشت، و به غارت رفته بود.
اسد الدين در آنجا يك كرسي يا صندلي نيافت كه بر آن بنشيند.
اما رفته رفته در كار خود استواري و استقرار يافت و بر دشواريها پيروز شد تا جائي كه ديگر مانع و منازعي برايش نماند.
از ياران خود، كساني را به كارها گماشت كه به آنان اعتماد
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل با باديهنشينان تازي و قبائل آنان حشر داشت و بدين سبب درباره اشعار شاعران بزرگ عرب و لغت عربي فصيح معلومات به دست آورد. و نيز وي در مكه در نزد بزرگاني چون سفيان بن عيينه (196 ه) و ديگران فقه آموخت.
در نوجواني به مدينه رفت و نزد مالك بن انس شتافت و از او كسب دانش كرد و تا سال در گذشت مالك (179 ه) در آن جا بماند.
آنگاه به يمن رفت و در آنجا با علويان انس گرفت. سرانجام با گروهي از آنان دستگير شد و هارون وي را در رقه عفو كرد.
از آن پس با حنفي مشهور، محمد بن حسن شيباني، ارتباط يافت (179 ه) و از او فقه را به روش عراقيان آموخت و جامع اصحاب حديث و اصحاب رأي شد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 255
داشت. و شهرها را نيز به سرداران خود واگذار كرد.
اما كامل بن شاور، پس از كشته شدن پدرش، با برادران خود به قصر خليفه رفت و بدو پناه برد.
ولي از اين كار سودي نبردند و اين پايان كار آنان بود.
اسد الدين شير كوه از هلاك كامل بن شاور متأسف شد چون به گوش او رسيده بود كه شاور ميخواسته او را بكشد و پسرش كامل مانع اين كار شده است.
بدين جهة ميگفت: «دلم ميخواست كامل زنده ميماند تا نيكي او را با نيكي پاداش دهم.»
درگذشت اسد الدين شير كوه
امير اسد الدين، وقتي پايش در پايگاه خود استوار شد و گمان ميبرد كه ديگر منازعي ندارد، مرگش فرا رسيد. حَتَّي إِذا فَرِحُوا بِما
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در سال 188 هجري قمري از حران و سوريه گذشت و به مصر رفت و در آن جا نخست در جرگه شاگردان مالك در آمد.
در سال 195 به بغداد رفت و در آن جا به تعليم پرداخت.
در 28 شوال 198 هجري به مصر رفت و بار ديگر به مكه بازگشت. و آنگاه باز در سال 200 هجري به مصر رهسپار شد و تا پايان عمر در آن جا بماند.
شافعي به قول مشهور در سلخ رجب 204 هجري در پنجاه و چهار سالگي، يا به گفته ياقوت در پنجاه و هشت سالگي به فسطاط در گذشت و در پاي جبل مقطم در قرافة الصغري، در مقبره بني زهره مدفون گرديد.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 256
أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً [1] او روز شنبه بيست و دوم جمادي الاخر سال 564 هجري قمري از جهان رفت.
مدت فرمانروائي او دو ماه و پنج روز بود.
اما آغاز كار او، و سبب پيوستن او به نور الدين چنين بود:
او و برادرش، نجم الدين ايوب، دو پسر «شاذي» از اهالي شهر دوين بودند. اصلا از اكراد روادي به شمار ميرفتند و اين نسل بهترين تيره كردان محسوب ميشود.
اين دو برادر به سرزمين عراق پاي نهادند و در دستگاه مجاهد- الدين بهروز، شحنه عراق، به كار پرداختند.
مجاهد الدين از نجم الدين ايوب، كه بزرگتر از اسد الدين شير كوه بود، خرد و انديشمندي و خوشرفتاري بسيار ديد. بدين جهة او را به نگهباني قلعه تكريت گماشت. اين دژ، از آن مجاهد الدين بود.
نجم الدين ايوب به سوي قلعه تكريت رهسپار شد در حاليكه برادرش، اسد الدين شير كوه، نيز همراهش بود.
هنگامي كه اتابك شهيد، عماد الدين زنگي بن آقسنقر، در عراق، به نحوي كه ضمن وقايع سال 526 هجري قمري ذكر كرديم، از قراچه ساقي شكست خورد، به حال فرار خود را به قلعه تكريت رساند.
______________________________
[ (1)]- از آيه چهل و چهارم سوره انعام كه چنين است:
«فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّي إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ.» پس چون آنچه را كه (از نعم الهي) به آنها تذكر دادند فراموش نمودند.
ما هم ابواب هر نعمت را (براي اتمام حجت) بروي آنها گشوديم تا به نعمتي كه به آنها داده شد شادمان بودند به ناگاه به كيفر اعمالشان گرفتيم. پس در آن هنگام خوار و نااميد شدند.
(قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشهاي).
ص: 257
نجم الدين ايوب در آن جا به او خدمت كرد و كشتيهائي در دسترس وي گذاشت كه با آنها از دجله گذشت.
به دنبال او، ياران او به تكريت آمدند و نجم الدين ايوب ايشان را نيز به نيكي پذيرائي كرد و روانه ساخت.
بعد، وقتي كه اسد الدين شير كوه در تكريت، ضمن دشنام و بدگوئي با مردي او را كشت، مجاهد الدين بهروز هر دو برادر را از آن دژ بيرون كرد.
آنان نيز به نزد اتابك شهيد عماد الدين زنگي رفتند.
عماد الدين حق خدمتي را كه دو برادر به او كرده بودند شناخت و آنان را نوازش كرد و تيولهاي خوبي در اختيارشان گذاشت. و هنگامي كه قلعه بعلبك را به تصرف خويش در آورد، نجم الدين ايوب را به نگهباني آن گماشت.
وقتي اتابك عماد الدين شربت شهادت چشيد لشكر دمشق قلعه بعلبك را، كه نجم الدين ايوب در آن جا بود، محاصره كرد و كار را بر او سخت گرفت.
در آن هنگام سيف الدين غازي بن زنگي سرگرم اصلاح شهرها بود و مجال رسيدگي به احوال او را نداشت.
نجم الدين ايوب وقتي ديد ناچار است كه قلعه را تسليم مهاجمان كند، حاضر شد كه دژ را در برابر تيولي، كه خود از آن نام برد، تحويل دهد.
درخواست او پذيرفته شد. و او در دمشق در رديف بزرگان امراء در آمد.
اسد الدين شير كوه، برادر نجم الدين ايوب، پس از كشته شدن اتابك زنگي به نور الدين محمود پيوست چون در روزگار زندگاني پدرش نيز به او خدمت ميكرد.
نور الدين او را گرامي داشت و از نزديكان خود ساخت و بر سرداران ديگر برتري داد. و چون دليري و شجاعتي ازو ديد كه
ص: 258
از ديگران ساخته نبود، دامنه فرمانروائي او را افزود تا جائي كه شهر حمص و رحبه و نواحي ديگري تحت اختيار او در آمد.
نور الدين، همچنين، او را سپهسالار لشكر خود ساخت. و هنگامي كه ميخواست دمشق را بگيرد. اين كار را بدو واگذاشت.
امير اسد الدين با برادر خود، نجم الدين ايوب، كه در دمشق بود، نامهنگاري كرد و از او براي گشودن دمشق ياري خواست.
نجم الدين ايوب در برابر واگذاري تيولي كه براي خود و برادرش نام برد و قريههائي كه به دست آوردند، حاضر شد كه آنچه نور الدين ميخواهد انجام دهد.
نور الدين نيز آنچه را كه ميخواستند به ايشان بخشيد و دمشق را همچنانكه در جاي خود ذكر كرديم، گشود. و در برابر اين خدمت به آن دو برادر وفادار ماند.
در نتيجه آن دو تن در رديف بزرگترين امراء دولت او در آمدند.
نور الدين هنگامي كه ميخواست لشكرياني را به سوي كشور مصر گسيل دارد براي فرماندهي اين قشون، كه كاري بزرگ و مقامي خطير بود هيچكس را شايستهتر از امير اسد الدين نيافت. بدين جهت او را فرستاد و او نيز چنان كرد كه ما شرح داديم.
دست يافتن صلاح الدين به مصر
هنگام مرگ اسد الدين شير كوه، صلاح الدين يوسف، پسر برادرش ايوب بن شاذي با وي بود.
او بر خلاف ميل باطني خود، با اكراه از دمشق همراه وي به مصر آمده بود.
يكي از دوستان ما كه به صلاح الدين نزديك بود و از خاصان او شمرده ميشد، از زبان صلاح الدين براي من حكايت كرد كه:
«وقتي نامههاي العاضد، خليفه مصر، به نور الدين رسيد و بدو
ص: 259
از دست فرنگيان پناه برده بود و ازو ميخواست كه لشكرياني به ياري وي بفرستد، نور الدين مرا (يعني صلاح الدين را) نزد خود فرا خواند و از آن پيشامد آگاه ساخت و گفت: هم اكنون فرستاده من پيش عموي تو، اسد الدين، كه در شهر حمص است ميرود تا پيام مرا بدو برساند و او را بدين جا فرا خواند. تو نيز همراه اين فرستاده برو و عموي خود را وادار كن كه زودتر بشتابد چون اين كار درنگپذير نيست.
«من اين فرمان را اطاعت كردم.
«هر دو از حلب بيرون آمديم. و هنوز يك ميل از شهر دور نشده، او را ديديم كه براي مذاكره درباره همان موضوع به ديدن نور الدين ميآمد.
«نور الدين به او دستور داد كه رهسپار مصر شود و هنگامي كه با او سرگرم گفت و گو در اين باره بود، عموي من چشمش به من افتاد و گفت: يوسف، تو هم براي رفتن به مصر آماده شو! «گفتم: به خدا اگر فرمانروائي مصر را هم به من بدهند به آنجا نخواهم رفت، چون در اسكندريه و نواحي ديگر آن سرزمين آنقدر سختي كشيدهام كه هرگز فراموش نخواهم كرد.
«عموي من همينكه اين سخن را شنيد به نور الدين گفت: او حتما بايد با من بيايد. به او دستور بدهيد كه اين كار را بكند.
«نور الدين هم به من فرمان داد و منهم تسليم شدم و اطاعت كردم و مجلس به پايان رسيد.
«وقتي اسد الدين آماده شد و ديگر جز حركت به سوي مصر كاري نمانده بود، نور الدين باز به من گفت، حتما بايد همراه عمويت بروي.
«من از دست تنگي و نداشتن ساز و برگ گله كردم. و او وسائل كافي در اختيارم گذاشت تا خود را آماده ساختم. ولي اين سفر در چشمم چنان بود كه گوئي به پيشباز مرگ ميروم.
«سرانجام همراه عموي خود به مصر رفتم، و او بر آن كشور
ص: 260
دست يافت. پس از درگذشت او نيز خداي بزرگ مرا مالك قلمرو پهناوري ساخت كه حتي اميد دست يابي به قسمتي از آن را هم نداشتم.» اما چگونگي فرمانروائي او:
پس از درگذشت اسد الدين شير كوه، گروهي از سرداران نور الدين كه در مصر بودند ميخواستند فرماندهي لشكر و وزارت العاضد را به دست گيرند.
از جمله اين سرداران: عين الدوله پاورقي، و قطب الدين، و سيف الدين مشطوب هكاري، و شهاب الدين محمود حارمي دائي صلاح الدين بودند.
هر يك از سرداران نامبرده ميكوشيد كه از ديگران پيش افتد و بدان پايه والاست يابد.
خليفه مصر، العاضد لدين الله، كه چنين ديد ياران خود را گرد آورد تا با آنان به كنكاش پردازد و اين گره را بگشايد.
العاضد، سپس به دنبال صلاح الدين فرستاد و او را نزد خود فرا خواند و خلعت داد و وزارت خود را بدو سپرد.
آنچه خليفه را بدين كار واداشت اين بود كه يارانش بدو گفتند:
«ميان اين سرداران، كه از شام به مصر آمدهاند، ناتوانتر و كم سال تر از يوسف نيست. بهتر است كه او عهدهدار وزارت شود، چون از زير فرمان ما بيرون نميرود. بعد، كسي را وادار ميكنيم كه از لشكريان شام دلجوئي كند و آنان را به سوي ما متمايل سازد. بدين گونه آنان هوادار ما خواهند شد و ما به دست ايشان شهرهاي مصر را نگهداري خواهيم كرد. سپس يوسف را ميگيريم يا از مصر بيرون ميكنيم.» خليفه وقتي به صلاح الدين يوسف خلعت وزارت پوشاند و او را به لقب «الملك الناصر» ملقب ساخت هيچيك از آن سرداران كه اين مقام را براي خود ميخواستند زير بار او نرفتند و به خدمت او تن در ندادند.
فقيه عيساي هكاري با صلاح الدين يوسف بود. اين مرد با
ص: 261
سيف الدين مشطوب هكاري به گفتگو پرداخت و كوشيد كه او را به صلاح الدين متمايل سازد.
به او گفت: «تا عين الدوله و حارمي و ديگران هستند وزارت به تو نميرسد. بنابر اين مخالفت تو با صلاح الدين بيهوده است چون اگر او هم از ميان برود، باز تو به چيزي دست نمييابي.» با اين سخنان، سيف الدين مشطوب را به صلاح الدين متمايل ساخت.
بعد نزد شهاب الدين محمود حارمي رفت كه دائي صلاح الدين يوسف بود.
به او گفت: «اين صلاح الدين خواهرزاده تست. ارجمندي و فرمانروائي او هم از آن تست. اكنون كه اين مقام بدو سپرده شده كاري نكن كه نخستين كسي باشي كه ميكوشد تا او را ازين كار بر كنار كند، آنهم كاري كه اگر او نباشد، به تو هم نميرسد.» شهاب الدين محمود حارمي نيز به شنيدن اين سخنان به صلاح- الدين يوسف گرائيد.
فقيه عيسي با ساير سرداران نيز همين رفتار را كرد.
نتيجه اين شد كه همه سرداران به فرمان صلاح الدين يوسف در آمدند جز عين الدوله ياروقي كه گفت: «من خدمتگزار يوسف نميشوم.» و با عدهاي ديگر از اميران به شام پيش نور الدين محمود بازگشت.
بدين گونه پاي صلاح الدين يوسف در پايگاهي كه داشت استوار شد. با اين وصف، همچنان، نايب نور الدين محمود به شمار ميرفت.
نور الدين در نامههاي خود او را «امير سپهسالار» خطاب ميكرد. در هر كاغذي نيز به جاي اينكه نام خود را بنويسد بهتر ميدانست كه نشانه خود را در بالاي نامه بنگارد.
نور الدين، همچنين، در هيچ نامهاي از صلاح الدين به تنهائي نام نميبرد بلكه مينوشت: امير سپهسالار صلاح الدين و جميع امرائي
ص: 262
كه در سرزمين مصر هستند چنين و چنان كنند ...
صلاح الدين يوسف همينكه در مسند خود استقرار يافت به دلجوئي مردم پرداخت و درباره ايشان بذل و بخششها كرد.
در نتيجه اين نيكرفتاري مردم بدو گرم بدند و هوادار و دوستدارش گرديدند و كار خليفه مصر، العاضد الدين الله، رو به سستي گذارد.
صلاح الدين بعد براي نور الدين پيام فرستاد و خواهش كرد كه برادران و خانواده وي را به نزد وي بفرستد.
نور الدين نيز آنان را فرستاد و با ايشان شرط كرد كه در مصر به فرمان صلاح الدين باشند و كارش را انجام دهند و او را ياري كنند.
همه آنان اين شرط را بجاي آوردند.
صلاح الدين تيولهاي سرداران مصري را گرفت و به خويشاوندان خود و سرداراني كه با وي بودند سپرد. و به اين تيولها افزود.
در نتيجه، آنان نيز دوستي و فرمانبرداري خود را نسبت بدو افزودند.
من (ابن اثير) به بررسي تواريخ پرداختم و بسياري از تاريخهاي اسلامي را كه ضبطشان امكان داشت نگاه كردم.
ديدم بسياري از كسان فرمانروائي را آغاز كردهاند ولي بعد آن دولت از پشت ايشان انتقال يافته و به دست برخي از خويشاوندانشان افتاده است.
ازين فرمانروايان، در آغاز اسلام معاوية بن ابو سفيان، از خاندان خود نخستين كسي بود كه به فرمانروائي رسيد. ولي بعد فرمانروائي از دست فرزندانش بيرون رفت و به دست بني مروان افتاد كه از فرزندان عمويش بودند.
پس از او، سفاح از بني عباس نخستين كسي بود كه به فرمانروائي رسيد. و بعد، اين مقام بجاي اينكه به فرزندانش برسد، برادرش منصور، رسيد.
ص: 263
آنگاه به سامانيان برميخوريم. از ايشان نخستين كسي كه قدرت يافت، نصر بن احمد بود. كه بعد، پادشاهي او بدست برادرش، اسماعيل بن احمد، و فرزندان اسماعيل افتاد.
بعد به صفاريان ميرسيم. يعقوب ليث صفار ازين خاندان نخستين كسي بود كه فرمانروائي يافت. بعد از او، اين فرمانروائي به برادرش، عمرو، و فرزندان عمرو منتقل شد.
سپس، عماد الدولة بن بويه، از آل بويه نخستين كسي بود كه به حكومت رسيد و اين مقام پس از او، به دست دو برادرش ركن الدوله و عز الدوله افتاد. بعد هم به فرزندان ركن الدوله و عز الدوله منحصر شد.
بعد به دولت سلجوقيان ميرسيم. طغرلبيك، اولين فرد ازين خاندان بود كه پادشاه شد. ولي پس از او پادشاهي نصيب فرزندان برادرش، داود، گرديد.
بالاخره به همين اسد الدين شير كوه ميرسيم كه پس از در گذشت او، چنانكه گفتيم، فرمانروائي به دست فرزندان برادرش، ايوب، افتاد.
صلاح الدين نيز، دولتي به وجود آورد و آن را بزرگ كرد و كارش به جائي رسيد كه گفتي خود نخستين بنيانگذار آن دولت است. ولي پس از او فرمانروائي به فرزندان برادرش، عادل، رسيد و در دست فرزندان او نيز جل حلب جاي ديگري نماند.
اين دولت (كه صلاح الدين تشكيل داد) بزرگترين دولت اسلامي است. و اگر بيم دراز گوئي نبود بيش از اين دربارهاش سخن ميگفتيم.
به گمان من آنچه سبب اين پيشامد ميشود آن است كه نخستين فرد هر دولتي، براي استوار ساختن پايههاي قدرت خود، كشتار بسيار ميكند و به زور فرمانروائي را ميگيرد و دلهاي كساني را كه بدان بستگي دارند آزرده ميسازد. بدين جهة خداوند براي عقوبت
ص: 264
او فرزندان او را كه به خاطرشان چنين رفتاري ميكند، از آن فرمانروائي محروم ميسازد.
شورش سياهان در مصر
در اين سال، در اوائل ذي القعده، معتمد دار الخلافه مصر كشته شد.
او مردي بود خواجه، كه در كاخ العاضد قدرت و نفوذ بسيار داشت و بر تمام اطرافيان خليفه مقدم بود.
اين مرد با گروهي از مصريان همدست شد كه به فرنگيان نامه بنويسند و آنان را به شهرهاي خود فرا خوانند تا با صلاح الدين و همراهانش پيكار كنند.
نامههائي را كه درين باره نگاشتند به وسيله كسي كه طرف اعتمادشان بود، فرستادند و چشم براه پاسخ ماندند.
آن پيك تا بئر البيضاء رفته بود كه مردي تركماني او را ديد و كفشهاي نوي كه در پا داشت نظرش را جلب كرد.
كفشها را ازو گرفت و پيش خود گفت: «اگر اين كفشها مال او بود، ميبايست اينها هم مثل لباسش كهنه و فرسوده باشند.» چون آن پيك مردي ژنده پوش بود و سرو لباس درستي نداشت، تركماني به او و كفشهاي او ظنين شد.
كفشها را پيش صلاح الدين بردند.
صلاح الدين كفشها را دريد و در آنها نامهاي يافت. آن را خواند و خاموش ماند.
منظور معتمد دار الخلافه اين بود كه فرنگيان را به سرزمين مصر بكشاند. و وقتي به آنجا آمدند صلاح الدين با لشكر خود براي پيكار با ايشان بيرون رود .. آنگاه معتمد خلافت و سرداران و
ص: 265
سپاهيان مصري كه با وي همدست بودند به قسمت عقب لشكر صلاح الدين حمله برند و آنان را بكشند. سپس همه خروج كنند و به دنبال صلاح الدين بروند و از پشت او سر در آورند در حالي كه فرنگيان هم در جلوي او هستند. بدين گونه راه او از پيش و پس بسته شود و براي او و لشكريانش گريز گاهي باقي نماند.
صلاح الدين وقتي اين نامه را خواند نام نويسنده آن را پرسيد.
گفتند: مردي يهودي آن را نوشته است.
يهودي را حاضر كردند.
صلاح الدين دستور داد او را بزنند و به اقرار آورند.
در نتيجه، يهودي به حرف آمد و اسلام آورد و او را از حقيقت امر آگاه ساخت.
صلاح الدين آن حال را پنهان نگاه داشت.
ولي معتمد دار الخلافه كه مجرم اصلي بود به موضوع پي برد و فهميد كه مشتش باز شده است.
بدين جهة از بيم جان خود كاخ خليفه را ترك نميكرد و از آن جا بيرون ميرفت. اگر هم بيرون ميرفت زياد دور نميشد.
صلاح الدين نيز به روي خود نميآورد و چيزي درين باره از او نميپرسيد تا منكر كار خود نشود.
مدتي كه گذشت، به گمان اينكه ديگر آبها از آسياب ريخته، از كاخ بيرون رفت و براي گردش رهسپار قريه خود شد كه به حرقانيه معروف بود.
صلاح الدين، همينكه از رفتن او آگاه شد كساني را فرستاد كه او را گرفتند و كشتند و سرش را براي وي فرستادند.
آنگاه تمام كاركناني را كه امور كاخ بدستشان بود، بر كنار كرد و همه كارهاي كاخ را به بهاء الدين قراقوش سپرد.
اين شخص، مردي خواجه و سفيد چهره بود و ترتيبي داد كه ديگر در كاخ هيچ كاري، چه كوچك و چه بزرگ، انجام نمييافت
ص: 266
مگر به اجازه و فرمان او.
سياهاني كه در مصر بودند از كشته شدن معتمد دار الخلافه بر سر غيرت آمدند و خشمگين گرديدند زيرا او نسبت به ايشان تعصبي داشت و هوادارشان بود.
بدين جهة آماده پيكار شدند و شماره آنان افزايش يافت تا به پنجاه هزار رسيد.
آنگاه براي جنگ با لشكريان صلاح الدين روانه شدند.
سپاه صلاح الدين هم اجتماع كردند. و ميان دو كاخ، يعني كاخ خلافت و كاخ وزارت، نبرد آنان در گرفت.
ميان هر دو دسته كشتار بسيار شد.
صلاح الدين كساني را به محله آنان كه معروف به «منصوره» بود فرستاد كه آن محله را آتش زدند و اموال و فرزندان و خانوادههاي ايشان را طعمه آتش ساختند.
وقتي اين خبر به سياهان رسيد برگشتند كه بگريزند ولي بر وي آنان شمشير كشيدند و دهانه كوچهها را برايشان بستند.
سياهان، پس از اينكه كشته بسيار دادند، امان خواستند و درخواست ايشان پذيرفته شد.
بعد آنان را از مصر به جيزه راندند.
سپس، شمس الدوله تورانشاه، برادر بزرگتر صلاح الدين، با گروهي از لشكريان، از نيل گذشت و به سر وقت ايشان رفت و به ضرب شمشير نابودشان كرد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج27 266 شورش سياهان در مصر ..... ص : 264
آنان باقي نماند مگر عدهاي اندك كه پراكنده شده بودند بدين گونه خداي بزرگ گزند آنان را دور ساخت. و خدا بهتر ميداند.
ص: 267
دست يافتن امير شمله بر فارس و بيرون راندن او از آن سرزمين
در اين سال امير شمله، فرمانرواي خوزستان، بر شهرهاي فارس دست يافت. و سرانجام از فارس رانده شد.
سبب اين پيشامد، آن بود كه زنگي بن دكلا، صاحب فارس با لشكريان خود بدرفتاري ميكرد.
لشكريان او نيز به خوزستان براي امير شمله پيام فرستادند و او را به تصرف فارس تشويق كردند.
امير شمله سپاهيان خود را گرد آورد و آماده جنگ شد و به سوي فارس روانه گرديد.
زنگي بن دكلا براي نبرد با او بيرون رفت.
در جنگي كه ميان آنان واقع شد، ياران زنگي بن دكلا بر ضد او توطئه كردند و او ناچار با اندكي از سپاهيان خود گريخت و جان خود را رهاند و پيش كردان شبانكاره رفت و به آنان پناهنده شد.
فرمانده كردان شبانكاره او را پناه داد و از او بخوبي پذيرائي كرد.
امير شمله به شهرهاي فارس در آمد و آنها را گرفت و نسبت به مردم فارس بدرفتاري پيشه كرد.
برادر او، ابن سنكا، نيز در شهرهاي فارس دست به يغما و چپاول گذارد.
در نتيجه اين بيدادگريها دل اهالي فارس از امير شمله برگشت.
ص: 268
برخي از لشكريان زنگي بن دكلا هم كه بر ضد وي توطئه كرده بودند وقتي از امير شمله بدرفتاري ديدند، از نو به زنگي گرويدند و در اطراف او گرد آمدند.
بدين گونه گروهي كه زنگي بن دكلا از كردان شبانكاره فراهم آورده بود، افزايش يافت و با آنان در شهرهاي فارس فرود آمد و به لشكريان خود نامه نگاشت و به ايشان وعده احسان داد.
بدين جهة بدو روي آوردند.
آنگاه به سر وقت امير شمله شتافت و با او جنگ كرد.
امير شمله در اين پيكار شكست يافت و زنگي بن دكلا شهرهاي خود را باز پس گرفت و به فرمانروائي خود برگشت.
امير شمله نيز به شهرهاي خود در خوزستان رفت.
دست يافتن ايلدگز بر ري
در اين سال، امير ايلدگز شهر ري و شهرهاي ديگري را كه در دست امير اينانج بود، گرفت.
سبب آن اين بود كه پيش از آن ميان امير ايلدگز و امير اينانج قرار شده بود كه اينانج هر سال مبلغي به ايلدگز بپردازد.
ولي دو سال از پرداخت آن خودداري كرد.
امير ايلدگز كسي را به نزد امير اينانج فرستاد و آن پول را خواست.
اينانج بسياري غلامان و اطرافيان، و هزينه نگهداري آنان، را بهانه كرد و عذر آورد.
ايلدگز هم آماده جنگ شد و به ري هجوم برد.
اينانج با او روبرو شد و جنگ سختي كرد ولي شكست خورد و به حال فرار به قلعه طبرك پناهنده شد.
ص: 269
ايلدگز او را در آن جا محاصره كرد و پنهاني به گروهي از مملوكان او نامه نوشت و با وعده واگذاري تيول و پرداخت پول و پاداش گران تطميعشان كرد كه اينانج را بكشند.
آنان نيز كه گروه بسياري بودند اينانج را كشتند و شهر را تسليم امير ايلدگز كردند.
ايلدگز، عمر بن علي ياغ را در آن جا گماشت و به همدان برگشت.
به غلاماني هم كه فريب وعدههاي او را خورده و اينانج را كشته و شهر را تسليمش كرده بودند، وفا نكرد و گفت: «به چنين اشخاصي نبايد كار داد.» و آنان را از خود راند.
اين گروه در شهرها پراكنده شدند.
يكي از آنان كه عهدهدار قتل امير اينانج شده بود پيش خوارزمشاه رفت.
خوارزمشاه او را به جرم رفتاري كه با ولينعمت خود كرده بود، به دار آويخت.
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، در اقامتگاه خليفه عباسي، المستنجد بالله مردي بيگانهاي ديده شد كه در راه سواره ميرفت و كارد كوچكي به مچ خود بسته و كارد بزرگ ديگري در دست گرفته بود.
او را گرفتند و وادار به اعتراف كردند.
گفت: «من از حلب ميآيم.» او به زندان افتاد و دربان كاخ هم مجازات شد. ولي او نمي- دانست كه آن بيگانه از كجا وارد شده است.
در اين سال ابن البلدي، وزير خليفه عباسي، حسين بن محمد معروف به ابن السيبي و برادر كوچكترش را دستگير كرد.
ص: 270
اين دو برادر، پسر عمه عضد الدين پيشكار خليفه بودند.
برادر كوچكتر مدير عامل بيمارستان بود. ميگفتند ترازوئي داشت نادرست كه با آن داروها و ساير اجناس را ميسنجيد و دريافت ميكرد و با ترازوي درست به ديوان خلافت تحويل ميداد. (خلاصه، دزدي ميكرد) حرفهاي ديگري هم دربارهاش ميزدند. لذا او را كيفر دادند و دست و پايش را قطع كردند. آنگاه او را به بيمارستان بردند و در آن جا در گذشت.
او شاعر بود، و از آثار او اين ابيات است كه در زندان سروده است:
سلام علي اهلي و صحبي و جلاسيو من في فؤادي ذكرهم راسب راسي
اعالج فيكم كل هم و لا اريلداء همومي غير رويتكم آسي
لقد ابدت الايام لي كل شدةتشيب لها الاكباد فضلا عن الراس
فيا ابنة عبد الله صبرا علي الذيلقيت فهذا الحكم من مالك الناس
فلو ابصرت عيناك ذلي بكيت ليبدمع سوي بالمدامع رجاس
اقول لقلبي و الهموم تنوشهو قد حدثته النفس بالضر و الياس
فلو هم طيف من خيالي يزوركملمانعه دون المغالق حراسي
و ما حذري الا علي النفس لا عليسواها لاني حلف فقر و افلاس (يعني: سلام بر خانواده من و ياران من و همنشينان من، و كساني كه يادشان در دل من تهنشين و پابرجاست.
ص: 271
من درمانگر همه دردهاي شما هستم و به درد غمهاي خود جز ديدار شما تسليت و درماني نميبينم.
روزگار هر گونه سختي را براي من پيش آورد، سختيهائي كه گذشته از سپيد كردن موي سر، دلها را نيز پير ميكنند.
پس از دختر عبد الله در برابر اين دشواريهائي كه من ميبينم پايداري كن. چون اين به فرمان فرمانرواي مردم است و از تحمل آن چاره نيست.
اگر چشمان تو خواري مرا ميديد، به حال من گريه ميكردي و اشكهائي ميافشاندي برابر با اشكهاي دريا.
من با دل خود سخن ميگويم در حاليكه غم و اندوه با او در جنگند و پيش از اين نيز جان من با او ازين زيان و نوميدي سخن گفته است.
اگر شبحي از خيال من نيز بر آن ميشد كه به ديدار شما بيايد، نگهبانان من در برابر درهاي بسته از آنان جلوگيري ميكردند.
من تنها از هواي نفس ميپرهيزم نه از چيزي جز او، زيرا هم پيمان تنگدستي و بيچيزي هستم.
در اين سال معمر بن عبد الواحد بن رجار ابو احمد اصفهاني حافظ از جهان رفت.
او از اصحاب ابو نعيم روايت حديث ميكرد.
در ماه ذي القعده رهسپار حج بود كه در بيابان در گذشت.
در اين سال، در ماه رجب، شيخ ابو محمد فارقي كه در ميان مردم وعظ ميكرد درگذشت.
او يكي از زاهدان بود و كرامتهاي بسيار داشت. سخنان او
ص: 272
گردآورده شده و مشهور است.
درين سال جعيفر رقاص كه از نديمان دار الخلافه بود، درگذشت.
درين سال، در ماه شوال، قاضي ابو الحسن علي بن يحيي قرشي دمشقي از دار دنيا رخت بربست.
در اين سال، در ماه ذي الحجه، نجم الدين محمد بن علي بن قاسم شهرزوري، قاضي موصل در گذشت.
پس از او پسرش حجة الدين عبد القاهر بر مسند قضا نشست.
ص: 273
565 وقايع سال پانصد و شصت و پنجم هجري قمري
محاصره شهر دمياط به وسيله فرنگيان
در اين سال، در ماه صفر، فرنگيان به شهر دمياط [1] در سرزمين مصر، فرود آمدند و آن جا را محاصره كردند.
اين فرنگيان در شام بودند. و هنگامي كه اسد الدين شير كوه به سرزمين مصر دست يافت، از او بيمناك شدند و دل بر هلاك نهادند و يقين كردند كه نابود خواهند شد.
______________________________
[ (1)]- دمياط- كه فرانسويان آنرا «دامي يت» ميگويند- شهري است كه تخمينا هفتصد و بيست هزار نفر جمعيت دارد.
اين شهر در مصر سفلي، بر شاخه شرقي نيل، نزديك مصب آن است.
دمياط پيش از فتوحات اسلامي شهر مهمي بود.
به سبب اهميت تجارتي و نظامي آن، در دوره اسلامي از دستبردهاي بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 274
بدين جهة به فرنگياني كه در صقليه (سيسيل) و اندلس و جاهاي ديگر به سر ميبردند، نامه نگاشتند و از آنان خواستند. و آنان را از واقعه تازهاي كه در نتيجه تسلط اتراك بر مصر پيش آمده بود آگاه ساختند.
آنان از جهت بيت المقدس نگران بودند و ميترسيدند كه آن شهر از دست برود. يعني مسلمانان كه قدرتشان زياد شده بود بر آن سرزمين نيز دست درازي كنند.
اين بود كه گروهي از كشيشان و رهبانان را نيز به سيسيل و اندلس و ساير نقاط فرستادند تا مسيحيان را به حركت وادارند.
فرنگيان نيز با ارسال پول و مال و مردان جنگي و اسلحه، همكيشان خود را كمك كردند. و وعده دادند كه در دمياط فرود آيند چون گمان ميبردند كه اين شهر را تصرف خواهند كرد و آن را
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل دولت روم شرقي و سپس در جنگهاي صليبي آسيب ديد.
دمياط كليد مصر بود و در جنگهاي بين مسلمانان و مسيحيان در اواخر دولت فاطميان و در عهد ايوبيان نقش مهمي داشت.
صليبيون در لشكركشي بزرگ 1218- 21 (615- 618 هجري قمري آنرا گرفتند، ولي سرانجام تسليم الملك الكامل شدند.
لوئي نهم نيز آنرا بسال 1249 ميلادي (647 هجري قمري) گرفت، ولي پس از تسليم آن به مسلمانان بازگشت.
مماليك بحري مصر براي اينكه به اهميت نظامي آن خاتمه دهند بسال 1250- 51 ميلادي (648 هجري قمري) برج و بارويش را منهدم كردند.
دمياط ويران شد و صنعت نساجي معروفش از بين رفت، ولي طولي نكشيد كه شهر تازهاي به همان نام در جنوب شهر قديم دائر شد.
دمياط منسوجات پنبهاي و ابريشمي دارد.
شعبهاي از دانشگاه الازهر در آن جا دائر است.
(دائرة المعارف فارسي).
ص: 275
پايگاهي براي دست يافتن به مصر قرار خواهند داد. اما «وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً» [1] فرنگيان تا وقتي كه داخل سرزمين دمياط شدند، امير اسد الدين شير كوه مرده و صلاح الدين ايوبي جايش را گرفته بود.
فرنگيان بر گرد شهر اجتماع كردند و آن جا را در حلقه محاصره گرفتند و عرصه را بر اهالي تنگ ساختند.
صلاح الدين كه چنين ديد، لشكريان و كليه افرادي را كه در نزد خود داشت براي حفظ دمياط به سوي نيل فرستاد و اهالي آن شهر را با اموال و اسلحه و ساير ذخائر كمك كرد.
صلاح الدين همچنين، براي نور الدين محمود پيام فرستاد و از مخافتي كه دچار شده بودند شكايت كرد و گفت: «اگر من از دمياط غفلت كنم و حفظ اين شهر را به تعويق اندازم فرنگيان آن را خواهند گرفت. و اگر براي جنگ به آنجا بروم مصريان در غياب من فرصت را غنيمت خواهند شمرد و اهالي و اموال مصر را در شرارت و مخالفت با من به كار خواهند برد و از فرمان من بيرون خواهند رفت و به دنبالم خواهند آمد و از پشت سر به من حمله خواهند برد در حاليكه فرنگيان را نيز در پيش رو دارم. با اين وصف آنچه هم كه براي ما مانده از دستمان خواهد رفت.» نور الدين به دريافت اين پيام قشون پشت قشون براي او كمك
______________________________
[ (1)]- آيه بيست و پنجم از سوره احزاب:
«وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً» (و خدا كافران را با همان خشم و غضبي كه به مؤمنان داشتند، بيآنكه هيچ خير و غنيمتي به دست آورند نااميد برگردانيد. و خدا خود امير جنگ را (به فرستادن باد صرصر و سپاه فرشتگان غيبي) از مؤمنان كفايت فرمود كه خدا بسيار توانا و مقتدر است.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشهاي).
ص: 276
فرستاد. خود نيز شخصا به شهرهاي فرنگيان كه در شام واقع بود حمله برد و در آن نواحي به غارت و چپاول پرداخت و اين كار را جايز شمرد.
ميزان يغماگريهاي او به حدي رسيد كه تا پيش از آن هرگز نرسيده بود زيرا شهرها بلا مانع بودند و كسي نبود كه از آنها دفاع كند چون فرنگيان براي تصرف دمياط رفته بودند.
فرنگيان وقتي از ارسال پياپي قشون به مصر و دخول و هجوم نور الدين بر شهرهاي ايشان و غارت و ويرانگري آن شهرها آگاهي يافتند، زيان ديده و مغبون و حسرت زده برگشتند در حاليكه هيچگونه پيروزي هم به دست نياورده بودند.
آنان برگشتند و شهرهاي خود را ويران و اهالي را كشته يا گرفتار يافتند. و اين ضرب المثل درباره آنان راست آمد كه: شتر- مرغ در پي دو شاخ بيرون رفت و وقتي برگشت دو گوش هم گم كرده بود.
مدت اقامت فرنگيان در دمياط پنجاه روز بود. و در اين مدت پول و مالي كه صلاح الدين به دمياط فرستاد از شمار بيرون برود.
براي من حكايت كردند كه صلاح الدين گفت: «از العاضد- خليفه مصر- بخشندهتر نديدم كه در مدت اقامت فرنگيان در دمياط هزار هزار دينار مصري براي كمك به مردم آن شهر فرستاد، سواري حامه و چيزهاي ديگر.»
محاصره دژ الكرك بوسيله نور الدين
در اين سال- در ماه جمادي الاخر- نور الدين محمود به شهر فرنگيان رفت و الكرك را كه از نيرومندترين دژها در طرف بيابان
ص: 277
بود، محاصره كرد.
علت اقدام او به اين كار آن بود كه صلاح الدين ايوبي برايش پيام داد و درخواست كرد كه پدرش، نجم الدين ايوب، را به پيشش بفرستد.
نور الدين نيز نجم الدين ايوب را آماده اين سفر كرد و راهي ساخت. قشوني هم همراه او فرستاد.
از بازرگانان نيز گروه انبوهي در اطراف نجم الدين گرد آمدند.
به اين گروه كساني هم كه با صلاح الدين دوستي و همنشيني داشتند افزوده شدند.
بدين ترتيب جمعيت كثيري به وجود آمد كه راهي مصر شد و نور الدين محمود ترسيد از اينكه فرنگيان در راه به آنان حمله برند.
بدين جهة خود با لشكريان خويش به سوي الكرك روانه شد و آنجا را محاصره كرد و كار را بر اهالي سخت گرفت و منجنيقهائي در برابر آن بر پاي داشت.
آنگاه بدو خبر رسيد كه فرنگيان براي پيكار با او گرد هم آمده و به سوي او روانه شدهاند. دو تن: يكي پسر هنفري و ديگري قريب بن الرقيق را نيز به فرماندهي سپاهيان خود گماشتهاند.
اين دو تن در زمان خود از شهسواران فرنگي به شمار ميرفتند.
نور الدين به سوي اين دو فرمانده و همراهان ايشان شتافت تا پيش از آنكه ساير فرنگيان به آنان بپيوندند، بر ايشان دست يابد.
اما هنگامي كه نور الدين به نزديك ايشان رسيد، به عقب بازگشتند و به فرنگيان ديگر پيوستند.
نور الدين راه خود را به ميان شهرهاي ايشان انداخت و در راه به هر قريهاي كه در آمد، غارت كرد و آتش زد تا به شهرهاي اسلامي رسيد.
آنگاه در عشترا فرود آمد و منتظر ماند تا فرنگيان حركت كنند و با او روبرو شوند.
ص: 278
ولي فرنگيان از جاي خود دور نشدند.
نور الدين در عشترا ماند تا آنجا كه خبر حدوث زلزله بدو رسيد و آن جا را ترك كرد.
اما نجم الدين ايوب و همراهانش سالم به مصر رسيدند و العاضد، خليفه مصر، نيز به استقبال او شتافت و مقدم او را گرامي داشت.
جهادي كه براي دستهاي از قشون نور الدين پيش آمد
شهاب الدين الياس بن ايلغازي بن ارتق- صاحب قلعه بيره- با قشون خود، كه به دويست سوار ميرسيد، عازم ديدار نور الدين بود كه در عشترا اقامت داشت.
وقتي به قريه لبوه، كه جزء بعلبك بود، رسيد، سوار شد و به شكار پرداخت.
او و لشكريانش تصادفا به سيصد سوار فرنگي برخوردند كه در هفدهم شوال به قصد حمله بر شهرهاي اسلامي به حركت در آمده بودند.
عدهاي از همراهان شهاب الدين الياس به دستهاي از سواران فرنگي تاختند و جنگ سختي به راه انداختند.
در اين پيكار هر دو دسته، به ويژه مسلمانان، پايداري بسيار كردند در حاليكه حتي هزار سوار نيز نميتوانستند در برابر سيصد سوار فرنگي مقاومت كنند.
كشتار در ميان دو طرف زياد شد.
فرنگيان شكست خوردند و گريختند و اكثرا كشته يا گرفتار
ص: 279
شدند و جز عدهاي ناچيز جان به سلامت نبردند.
شهاب الدين اسيران و همچنين سرهاي كشتهشدگان را پيش نور الدين محمود برد.
نور الدين و قشونش سوار شدند و آنها را سان ديدند.
ميان آن سرها نور الدين سر سپهسالار اسبتار- صاحب حصن- الاكراد- را ديد.
اين مرد در دلاوري پايه بلندي داشت و شمشيري براي گردن مسلمانان بود. بدين جهة مسلمانان از كشتن او شاد شدند.
وقوع زلزله و آنچه در شام بار آورد
همچنين درين سال- در دوازدهم شوال- زلزلههاي بزرگ و هولناكي پياپي رخ داد كه مردم همانند آنها را نديده بودند.
وقوع اين زلزلهها در اكثر شهرهاي شام و جزيره و موصل و عراق و ساير شهرها عموميت يافت.
سختترين آنها در شام بود.
در اين سرزمين، نقاط بسياري از دمشق و بعلبك و حمص و حماه و شيزر و بحرين و حلب و غيره ويران گرديد.
ديوارهاي شهرها و قلعهها خراب شد و خانهها بر سر ساكنان آنها فرو ريخت و گروهي كه به هلاك رسيدند، از شمار بيرون بودند.
نور الدين محمود، وقتي اين خبر را شنيد، به بعلبك رفت تا از ديوار شهر و قلعه شهر آنچه ويران شده بود تعمير كند.
و همينكه خبر ويراني شهرها و خرابي ديوارها و قلعههاي اين شهرها و خالي شدن آنها از سكنه، بدو رسيد كساني را مامور آباداني و دفاع و نگهداري بعلبك كرد و خود به حمص رفت و همين كار را انجام
ص: 280
داد.
بعد به حماة و سپس به بحرين رفت، و از بابت ساير شهرها به خاطر فرنگيان نگران بود.
آنگاه به شهر حلب رفت و در آنجا از زلزله ويرانيهائي ديد كه در شهرهاي ديگر همانندش نبود.
در آنجا نيز تازه زلزله روي داده و بيم و هراس كساني كه از اين آسيب رهائي يافته بودند، به منتهي درجه رسيده بود زيرا از ترس وقوع مجدد زلزله نميتوانستند به خانههاي خود برگردند.
نور الدين در حول و حوش شهر ماند و شخصا به تعمير ويرانيها پرداخت و همچنان ادامه داد تا ديوارها و مساجد آن را استوار و آباد ساخت.
اما در شهرهاي فرنگيان هم زلزلههاي پي در پي نظير همان ويرانيها را ببار آورده بود.
بنابر اين، فرنگيان نيز از ترس حملات نور الدين، به تعمير و نوسازي ديوارها و ساير استحكامات شهرهاي خود پرداختند.
خلاصه، هر يك از بيم ديگري به سر و سامان دادن وضع شهرهاي پرداخت.
درگذشت قطب الدين مودود بن زنگي و فرمانروائي پسرش سيف الدين غازي
در اين سال، در ماه ذي الحجه، قطب الدين مودود بن زنگي بن آقسنقر، فرمانرواي موصل، در موصل در گذشت.
بيماري او تب شديدي بود.
همينكه بيماري او شدت يافت وصيت كرد كه پس از وي پسر بزرگترش عماد الدين زنگي به فرمانروائي برسد.
بعد، از حرف خود برگشت و پسر ديگر خود، سيف الدين
ص: 281
غازي را جانشين خود ساخت.
علت منصرف شدن از فرمانروائي پسر بزرگترش عماد الدين زنگي بن مودود اين بود كه قيم امور دولت وي و مقدم بر همه، يكي از خدمتگزاران وي بود كه فخر الدين عبد المسيح نام داشت.
اين مرد از عماد الدين خوشش نميآمد زيرا عماد الدين از عموي خود نور الدين محمود پيروي ميكرد چون نور الدين در نزدش مقام بلندي داشت. ضمنا داماد نور الدين بود.
در مقابل، نور الدين نسبت به فخر الدين عبد المسيح كينه ميورزيد.
بدين جهة فخر الدين عبد المسيح و خاتون دختر حسام الدين تمرتاش كه مادر سيف الدين بود دست يكي كردند كه فرمانروائي را از عماد الدين به سيف الدين منتقل سازند.
پس از اين واقعه عماد الدين به نزد عمومي خود نور الدين محمود رفت و از او ياري خواست تا كمكش كند كه زمام فرمانروائي موصل را خود بدست گيرد.
قطب الدين مودود، هنگامي كه در گذشت، نزديك به چهل سال داشت. مدت فرمانروائي او بيست و يك سال و پنج ماه و نيم بود.
فخر الدين عبد المسيح نيز در دولت او حاكم بود و كارها را اداره ميكرد.
قطب الدين مودود از لحاظ اخلاق و رفتار از بهترين ملوك شمرده ميشد و نسبت به اموال رعيت از همه با گذشتتر بود.
به مردم نيكي بسيار و بخشش بيشمار ميكرد. بدين جهة در نزد خرد و بزرگ محبوبيت داشت.
با بزرگان و كوچكان يكسان مهرباني ميكرد. به همه روي خوش نشان ميداد و جوانمرد بود.
گوئي سراينده اين اشعار او را در نظر داشته، كه گفته است:
ص: 282 خلق كماء المزن طيب مذاقةو الروضة الغناء طيب نسيم
كالسيف لكن فيه حلم واسععمن جني و السيف غير حليم
كالغيث الا ان وابل جودهابدا و جود الغيث غير مقيم
كالدهر الا انه ذو رحمةو الدهر قاسي القلب غير رحيم (يعني: خوئي مانند آب باران خوشگوار و مانند باغي پر گل و گياه خوش نسيم.
مانند شمشير، لكن داراي بردباري و گذشت بسيار كه از گنهكار در ميگذرد، در صورتي كه شمشير گذشت و بردباري ندارد.
مانند باران، جز اينكه بخشش او باران تندي است كه هميشه ميبارد، در صورتي كه بخشش باران، هميشگي نيست.
مانند روزگار است، جز اينكه او داراي رحم و مهرباني است، در صورتي كه روزگار سنگدل و نامهربان است.) قطب الدين مودود در انجام كار نيك شتاب داشت و در كار بد درنك ميورزيد. نيكيهاي او بسيار و بديهاي او كم بود. خداوند او را بيامرزاد و به احسان و كرم خود، از گناهان او و همه مسلمانان در گذرد چون او بخشنده و بخشاينده است.
بيان حالي كه شايسته است ملوك از نظائر آن بپرهيزند
پدر من، كه خدايش بيامرزد، برايم تعريف كرد و گفت:
«من از طرف قطب الدين مودود توليت جزيره ابن عمر را
ص: 283
داشتم.
در ايامي كه به پايان عمر او اندكي بيش نمانده بود، نامهاي برايم از ديوان موصل رسيد كه به موجب آن به من امر شده بود تا بستانهاي بيحاصل را اندازهگيري كنم و مساحت آنها را صورت بدهم.
اين بستانها در قريهاي بود كه روبروي جزيره قرار داشت و دجله در ميانه واقع بود.
اين قريه بستانهاي بسيار داشت كه برخي از آنها مساحت شده و از هر جريب آنها مبلغ معيني گرفته ميشد.
به برخي از آنها نيز خراج بسته بودند و بعضي ديگر هيچگونه پولي نميپرداختند.» پدرم ميگفت: «من در اين قريه ملك بسيار داشتم. و گفته بودم:
مصلحت در آن است كه بر مردم چيزي تحميل نگردد و وضعي كه دارند دگرگون نشود. اين را به خاطر خود نميگويم چون من ملك خود را مساحت ميكنم (و هر مبلغي كه بابت هر جريب آن بايد پرداخت ميپردازم.) منظور من اين است كه به ساير مردم فشاري وارد نشود و دعاي آنان در حق دولت ادامه يابد.
ولي در پاسخ من نامهاي از سوي قطب الدين رسيد مبني بر اينكه از مساحت كردن آن بستانها چارهاي نيست.» پدرم داستان فوق را چنين ادامه داد:
«بنابر اين، موضوع اعلان شد و به آگاهي مردم رسيد.
در آن قريه مردمي نيكوكار بودند كه من با آنها دوستي داشتم و به صحبتشان خو گرفته بودم.
لذا مردم آن قريه همه به نزد من آمدند و آن نيكوكاران نيز همراهشان بودند.
از من درخواست كردند كه در اين تصميم تجديد نظر شود. به اطلاع آنان رساندم كه من كوشش خود را كردهام ولي پذيرفته نشده
ص: 284
است.
بعد، از ميان ايشان دو مرد كه من به خير انديشي و پاكي طينتشان معترف بودم پيش من آمدند و از من خواستند كه به ديوان برگردم و بار ديگر در اين باره گفت و گو كنم.
منهم اين كار را كردم.
ولي مجددا درباره اندازه گيري آن املاك اصرار ورزيدند.
بدين جهة من هم نتيجه را به اطلاع آن دو تن رساندم.» پدرم همچنان ادامه داد و گفت:
«هنوز چند روزي نگذشته بود كه همان دو مرد پيش من آمدند.
وقتي آنها را ديدم گمان كردم كه باز براي تجديد درخواست خود آمدهاند. لذا تعجب كردم و در صدد پوزش خواهي بر آمدم.
ولي گفتند ما اين بار براي آن موضوع نيامدهايم بلكه آمدهايم به تو بگوييم كه حاجت ما روا شده است.» پدرم گفت: «وقتي اين حرف را شنيدم تصور كردم آن دو نفر كسي را به موصل فرستادهاند كه ميانجي شود و اين كار را اصلاح كند.
لذا پرسيدم: چه كسي در اين خصوص با موصل طرف صحبت شده است؟
جواب دادند: حاجت ما از آسمان روا شد. و اين گشايش شامل همه صاحبان آن بستانها ميشود.
پدرم گفت: خيال كردم اين از آن حرفهائي است كه پيش خود ميگويند.
بعد، از نزد من برخاستند و رفتند.
از اين موضوع بيش از دو روز نگذشته بود كه نامهاي از موصل براي ما آمد حاوي دستور انصراف از تعيين مساحت املاك و آزادي زندانيان و بخشيدن هر نوع خراج راهداري و بازرگاني. و امر به صدقه دادن. زيرا، به موجب اين نامه، سلطان، يعني قطب الدين مودود، بيمار بود و حالي سخت را ميگذراند.
ص: 285
پس از دو يا سه روز ديگر، نامهاي رسيد كه در گذشت او را اطلاع ميداد.
از سخن آن دو مرد دچار شگفتي شدم و به كرامت ايشان اعتقاد پيدا كردم.» پس از اين واقعه، پدرم به احترام و بزرگداشت آنان افزود و اغلب به ديدارشان ميرفت.
جنگ ميان لشكريان پسر عبد المؤمن و ابن مردنيش
محمد بن سعيد بن مردنيش كه در شرق اندلس فرمانروائي ميكرد با فرنگيان همدست شده بود و با عبد المؤمن، و پس از او نيز با پسرش مخالفت ميورزيد.
كار او به ويژه پس از درگذشت عبد المؤمن بالا گرفت و قوت يافت.
در اين سال يوسف بن عبد المؤمن براي پيكار با او سپاهيان انبوهي را بسيج كرد و همراه برادر خود، عمر بن عبد المؤمن، به سر وقت او فرستاد.
اين عده در شهرهاي محمد بن سعيد به جست و جو پرداختند و ويرانگري كردند. و دو شهر از شهرهاي او را به تصرف در آوردند و سرداران و سپاهيان او را ترساندند.
مدتي در آن شهرها به سر بردند و از شهري به شهر ديگر رفتند و هر چه به دست آوردند ضبط كردند.
ص: 286
درگذشت فرمانرواي كرمان و اختلاف در ميان فرزندان او
در اين سال، ملك طغرل بن قاورت- فرمانرواي كرمان- دار جهان را بدرود گفت.
پس از درگذشت او ميان پسرانش بهرامشاه و ارسلانشاه، كه پسر بزرگتر بود، اختلاف افتاد.
ميان آن دو جنگي در گرفت كه در آن بهرامشاه و برادر ديگرش بنام تركانشاه شكست خوردند. و ارسلانشاه بر شهرها دست يافت.
بهرامشاه به خراسان، پيش امير مؤيد ايابه رفت و از او ياري خواست.
امير مؤيد نيز لشكرياني را در اختيار او گذاشت كه آنان را با خود به كرمان برد.
ميان دو برادر باز جنگي در گرفت و اين بار بهرامشاه پيروزي يافت و ارسلانشاه گريخت و به اصفهان رفت و به امير ايلدگز پناهنده شد.
امير ايلدگز قشوني همراه او فرستاد و شهرها را از چنگ بهرامشاه بيرون آورد و به دست برادرش ارسلانشاه سپرد و برگشت.
بهرامشاه بار ديگر به نيشابور رفت و به امير مؤيد ايابه، فرمانرواي نيشابور، پناه برد و نزد او ماند.
تصادفا ارسلانشاه در گذشت و بهرامشاه به كرمان رفت و آن جا را گرفت و بدون منازعه در آن سرزمين اقامت گزيد.
ص: 287
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، آزار و بيداد عبد الملك بن محمد بن عطاء رو به فزوني نهاد.
او در شهرهاي حلوان تاخت و تاز كرد و به چپاول و تبهكاري پرداخت و به اموال حاجيان دست انداخت.
براي سركوبي او قشوني از بغداد فرستاده شد كه در قلعههاي او بر او فرود آمدند و عرصه را بر او تنگ ساختند و اموال او و خويشاوندان و بستگان او را به يغما بردند تا قول داد كه از ديوان خلافت فرمانبرداري كند و ديگر به آزار حاجيان و ساير مردم دست نيازد.
بدين جهة لشكر بغداد از او دست كشيد و بازگشت.
در اين سال، مجد الدين ابو بكر بن دايه، درگذشت.
او برادر شيري نور الدين بود و از همه سرداران در نزد او مقامي والاتر داشت.
حلب و حارم و قلعه جعبر جزء تيول او شمرده ميشد. و هنگامي كه وفات يافت نور الدين آنها را در اختيار برادر وي، شمس الدين
ص: 288
علي بن دايه گذاشت.
در اين سال، در ماه شعبان، احمد بن صالح بن شافع ابو الفضل جيلي، در بغداد وفات يافت.
او از محدثان مشهور بود.
ص: 289
566 وقايع سال پانصد و شصت و ششم هجري قمري
در گذشت المستنجد بالله
در اين سال- در نهم ربيع الاخر- المستنجد بالله، ابو المظفر يوسف، پسر المقتفي بالله ابو عبد الله محمد بن المستظهر بالله از دار فاني رخت بر بست.
ذكر باقي اين خاندان در جاي ديگر گذشت.
مادر المستنجد بالله ام ولد بود كه طاوس نام داشت. همچنين گفتهاند كه نرگس نام داشت، و رومي بود.
او- يعني المستنجد بالله- در آغاز ربيع الآخر سال 510 هجري قمري به دنيا آمده بود.
مدت يازده سال و يك ماه و شش روز خلافت كرد.
گندمگون و بلند بالا بود و ريش درازي داشت.
سبب مرگ او اين بود كه بيمار شد و بيماري او شدت يافت.
عضد الدين ابو الفرج بن رئيس الرؤسا كه پيشكار او بود، و قطب الدين
ص: 290
قايماز مقتفوي كه آن زمان در بغداد سرداري بزرگ به شمار ميرفت، هر دو از خليفه انديشه ميكردند و بر جان خويش بيمناك بودند.
بنابر اين وقتي بيماري خليفه رو به سختي نهاد، اين دو تن با يك ديگر همدست شدند و پزشك معالج خليفه را بر آن داشتند تا چيزي را كه زيان آور بود و به وي آسيب ميرساند برايش تجويز كند ..
پزشك نيز رفتن به گرمابه را برايش تجويز كرد.
خليفه به خاطر ضعفي كه داشت از دخول در گرمابه خودداري كرد ولي بعد وارد حمام شد.
آنگاه در حمام را بر روي او بست. او نيز در آن جا جان سپرد.
همچنين از كسان ديگري كه بر آن حال آگاهي داشتند، شنيدم كه ميگفتند. خليفه نامهاي به وزير خود نگاشت و بدو دستور داد كه عضد الدين پيشكارش و همچنين قطب الدين را دستگير كند و به دار آويزد.
اين نامه را به پزشك خود، ابن صفيه، داد كه به وزير برساند.
ابن صفيه به نزد پيشكار خليفه رفت و دستخط خليفه را نشانش داد.
پيشكار نامه را گرفت و گفت: «برگرد و به خليفه بگو كه:
من دستخط را به وزير رساندم.» او نيز چنين كرد.
پيشكار خليفه، بعد قطب الدين و يزدن و برادرش تنامش را به نزد خود فرا خواند و دستخط را بدانها نشان داد.
آنان نيز همه در كشتن خليفه با يك ديگر همدست و همداستان شدند.
بنابر اين يزدن و قايماز حميدي وارد اقامتگاه خليفه بيمار گرديدند و او را در حاليكه ناله ميكرد و كمك ميخواست به گرمابه
ص: 291
كشاندند و در آنجا انداختند و در را برويش بستند.
او در آنجا ماند و پي در پي فرياد كشيد تا در گذشت. خدا او را بيامرزاد.
وزير المستنجد بالله در آن زمان ابو جعفر بن البلدي بود. و ميان او و عضد الدين پيشكار خليفه دشمني سختي وجود داشت.
علت اين دشمني ميان وزير و پيشكار هم آن بود كه خليفه به وزير خود دستوري ميداد كه به كار هر دوي آنها بستگي داشت.
وزير هم دستور را انجام ميداد. آن وقت هر دو گمان ميبردند كه او ميانه آنان سعايت ميكند.
موقعي كه المستنجد بالله بيمار شد و شايعه احتمال مرگ او بر سر زبانها افتاد، وزير او سوار شد و با اميران و سپاهيان و ساز و برگ و غيره به سوي دار الخلافه روانه گرديد در حاليكه مرگ خليفه برايش محقق نبود.
عضد الدين، پيشكار خليفه، كسي را به نزد وزير فرستاد و برايش پيام داد كه بيماري خليفه سبك شده و كاهش يافته و تندرستي به او روي آورده است.
وزير وقتي اين خبر را شنيد، از ورود به دار الخلافه با آن عده سردار و سپاهي ترسيد زيرا چه بسا كه خليفه از اين حركت خوشش نميآمد و ناراحت ميشد.
روي اين فكر همراهان خود را پراكنده ساخت و خود نيز به خانه بازگشت.
در همان وقت كه وزير با ملتزمان ركاب خود به سوي دار الخلافه ميرفت، عضد الدين و قطب الدين خود را براي فرار آماده ساخته بودند زيرا ميترسيدند كه او اگر وارد دار الخلافه شود آن دو را دستگير كند.
ولي وقتي وزير برگشت، پيشكار خليفه نيز درهاي دار الخلافه
ص: 292
را بست. آنگاه خبر مرگ خليفه را آشكار كردند.
بعد پيشكار خليفه و قطب الدين، پسر المستنجد بالله، ابو محمد الحسن را فرا خواندند و هر دو با او در خلافت بيعت كردند. و او را به لقب المستضيء بامر الله ملقب ساختند.
ضمنا با وي شرط كردند كه عضد الدين وزير او، و پسرش كمال الدين پيشكار او، و قطب الدين هم سپهسالار او باشد.
او نيز اين شرايط را پذيرفت.
كسي كه نامش حسن باشد به خلافت نرسيد مگر حسن ابن علي بن ابو طالب (ع) و همين المستضيء بالله كه هر دو در اين نام و همچنين در جوانمردي يكسان بودند.
در روزي كه پدرش در گذشت اعضاء خانواده او با او بيعت كردند. روز بعد نيز در عمارت «التاج» توده مردم با او بيعت نمودند.
اين خليفه به مراتب بيش از پدرش عدل و انصاف به خرج داد و پول و مال بسيار ميان مستحقان پخش كرد.
ابو جعفر بن البلدي، وزير خليفه پيشين، وقتي از مرگ المستنجد بالله خبردار شد، دست و پاي خود را گم كرد و از اينكه بيهوده به خانه خود برگشته و با همراهان مسلح خود به دار الخلافه نرفته بود، پشيمان شد و لب به دندان گزيد.
در همان اوقات يك نفر پيش او آمد و ازو درخواست كرد كه براي درگذشت المستنجد بالله به سوگواري بنشيند و بالمستضيء بالله در خلافت بيعت كند.
او نيز بدين منظور رهسپار دار الخلافه گرديد.
همينكه وارد كاخ شد او را به گوشهاي كشاندند و كشتند و قطعه قطعه كردند و در دجله انداختند. خدا رحمتش كند.
بعد تمام چيزهائي را كه در خانهاش بود گرفتند و ضبط كردند.
عضد الدين و قطب الدين ميان كاغذهاي وزير نامههائي از
ص: 293
المستنجد بالله يافتند كه به او فرمان داده بود تا اين دو تن را دستگير سازد.
همچنين دستخط وزير را ديدند كه به فرمان رجوع كرده و از خليفه درخواست تجديد نظر نموده و او را از اجراي چنان تصميمي منصرف ساخته است.
اين دو تن وقتي به بيگناهي وزير پي بردند و آگاه شدند كه بدگماني ايشان درباره وي درست نبوده، از شتابزدگي در كشتن وي پشيمان شدند.
المستنجد بالله در رفتار با مردم از بهترين خلفا شمرده ميشد.
دادگر بود و مهرباني و ملايمت زياد داشت.
بسياري از باجها را بر انداخت و در عراق از آنها نشانهاي بر جاي نگذاشت.
درباره كساني كه اهل چپاول و تبهكاري بودند و براي مردم پاپوش ميدوختند سختگيري بسيار ميكرد و از گناه آنان در نمي گذشت.
شنيدم او كسي را كه به مردم بهتان ميبست و بدنامشان ميكرد دستگير ساخت و به زندان انداخت وقتي مدت زندان او به طول انجاميد، يكي از يارانش كه جزء خاصان خليفه بود پاي شفاعت در پيش گذاشت و حاضر شد كه براي آزادي وي ده هزار دينار بپردازد.
المستنجد بالله نپذيرفت و گفت: «من ده هزار دينار به تو ميدهم كه يك نفر ديگر مثل او را پيشم بياوري تا شرش را از سر مردم باز كنم.» و آن مرد را آزاد نكرد و بسياري از دارائي او را كه در اثر
ص: 294
چاپيدن مردم به دست آورده بود به صاحبانش پس داد.
همچنين قاضي ابن المرخم را بازداشت كرد و پول بسياري از او گرفت. اين پولها را نيز به صاحبانش برگرداند.
ابن المرخم در صدور احكام خود ستمگري و بيداد روا ميداشت.
ص: 295
دست يافتن نور الدين بر موصل و برقراري سيف الدين در آنجا
نور الدين محمود خبر مرگ برادرش قطب الدين مودود فرمانرواي موصل را شنيد و دانست كه پس از در گذشت او، پسرش سيف الدين غازي به جايش بر كرسي فرمانروائي نشسته و شهرهايي را كه در دست پدرش بود در اختيار گرفته و فخر الدين عبد المسيح نيز به انجام كارها برخاسته و با نفوذي كه پيدا كرده بر او تحكم ميكند.
اين معني به خاطرش گران آمد و ناراحت شد.
او- يعني نور الدين- نسبت به فخر الدين، به خاطر آنچه در باره سياست خشن وي شنيده بود، كينه داشت و ازو خوشش نميآمد.
بدين جهة گفت: «من براي ترتيب كار و تعيين سرنوشت فرمانروائي فرزندان برادرم از همه شايستهترم.» آنگاه پس از پايان يافتن مدت سوگواري مرگ برادر، تنها با گروه كمي از سرداران و سپاهيان خود پاي در راه نهاد و در آغاز ماه محرم اين سال نزديك قلعه جعبر از رود فرات گذشت و بر رقه هجوم برد و آن جا را محاصره كرد و گرفت.
بعد رهسپار خابور گرديد و سراسر آن ناحيه را به تصرف در آورد.
همچنين نصيبين را تسخير كرد و در آن جا به گرد آوري سپاه پرداخت.
نور الدين محمد بن قرا ارسلان بن داود، صاحب قلعه كيفا، با قشون خود در آن جا بدو پيوست.
لذا عده لشكريان نور الدين محمود رو به افزايش نهاد.
ص: 296
او بيشتر سربازان خود را در شام گذاشته بود تا از مرزهاي آن سرزمين نگهداري كنند.
وقتي سپاهياني بر او گرد آمدند روانه سنجار شد و آن شهر را در محاصره گرفت و منجنيقهائي بر آن نصب كرد و آن جا را گرفت و به عماد الدين، پسر برادرش قطب الدين سپرد.
در همان اوقات نامههائي از سرداراني كه در موصل به سر ميبردند به نور الدين رسيده بود كه در آنها فرمانبرداري خود را نسبت به او اعلام كرده و او را برانگيخته بودند كه خود را به موصل- به نزد ايشان- برساند.
بنابر اين نور الدين روانه موصل شد تا نزديك شهر رسيد و از دجله، در جائي كه گداري به كرانه خاوري آن بود گذشت و در مشرق موصل در قلعه نينوي فرود آمد و دجله در ميان اين قلعه و موصل قرار داشت.
از شگفتيها اينكه در روز ورود او بدانجا بدنه بزرگي از ديوار موصل فرو ريخت.
سيف الدين غازي و فخر الدين اندكي پيش از آن عز الدين مسعود بن قطب الدين را پيش اتابك شمس الدين ايلدگز- فرمانرواي همدان و جبل آذربايجان و اصفهان و ري و ساير نواحي آن حدود- فرستاده و از او درخواست كرده بودند كه سيف الدين را در برابر عمويش نور الدين ياري كند.
اتابك ايلدگز نيز كسي را به نزد نور الدين گسيل داشت و او را از دست اندازي به موصل منع كرد. و گفت: «از حمله بر اين شهرها چشم بپوش چون تعلق به سلطان دارند.» نور الدين بدين پيام اعتنائي نكرد و به فرستاده اتابك گفت:
«برو به سرور خود بگو كه من براي ترتيب كار فرزندان برادرم شايستهتر از تو هستم. بنابر اين چرا خود را ميان ما مياندازي و در
ص: 297
كار ما دخالت ميكني؟ ... مي پس از سر و سامان دادن به وضع شهرهاي ايشان با تو بر دروازه همدان حرف خواهم داشت.
«تو آن فرمانروائي بزرگ و آن قلمرو پهناور را به دست آوردي و در حفظ سرحدات آن بقدري سستي كردي كه طايفه كرج بر آن غالب آمدند.
«من هم كه فقط به اندازه يك چهارم از شهرهاي ترا در اختيار دارم، گرفتار فرنگيان شدم كه از دليرترين مردان جهانند. ولي شهرهاي بزرگ ايشان را گرفتم و پادشاهانشان را اسير كردم.
«بر من روا نيست كه از كارهاي تو چشم بپوشم و خاموش بمانم.
«به همين جهة بر ما واجب است كه به نگهداري آنچه تو در حفظش اهمال ورزيدهاي برخيزيم و دست بيداد را از گريبان مسلمانان كوتاه كنيم.» نور الدين در سرزمين موصل ماند.
اميران موصل بر آن شدند كه مشت فخر الدين را كه قصد عصيان داشت باز كنند و موصل را به دست نور الدين بسپارند.
فخر الدين وقتي ازين مطلب آگاه شد، پيشدستي كرد و براي نور الدين پيام فرستاد كه شهر را تسليم وي خواهد كرد تا آن را در دست سيف الدين قرار دهد.
براي خود و دارائي خود نيز امان خواست.
نور الدين پيشنهاد وي را پذيرفت مشروط بر اينكه فخر الدين را با خود به شام برد و تيولي كه مورد رضايت وي باشد در آن جا بدو بدهد.
بنابر اين در تاريخ سيزدهم جمادي الاول اين سال نور الدين موصل را تحويل گرفت. و از دري كه «باب السر» خوانده ميشد داخل شهر گرديد چون وقتي شنيد كه فخر الدين عبد المسيح بر او عصيان كرده، سوگند خورد كه وارد قلعه نشود مگر از استوارترين
ص: 298
قسمت آن.
پس از تصرف موصل برخي از باجها و ساير رسومي را كه مايه بيداد و ظلم بود بر انداخت.
همين كار را در نصيبين و سنجار و خابور، همچنين در سراسر شهرهاي شام و مصر كرد.
هنگامي كه نور الدين موصل را در حلقه محاصره گرفته بود، خلعتي از طرف خليفه عباسي- المستضيء بامر الله- برايش رسيد كه آن را در بر كرد.
پس از آنكه بر موصل دست يافت، آن خلعت را به سيف الدين غازي، برادرزاده خود، پوشاند.
نور الدين به سيف الدين دستور داد كه مسجد جامع نوري را بسازد.
و خود شخصا در آن جا حضور يافت و به بازديد محل پرداخت.
از مناره مسجد ابو حاضر بالا رفت و از آن جا محل مسجد جامع را زير نظر گرفت و دستور داد از زمينهاي اطراف مسجد كه مردم در آن خانه و دكان ساختهاند به مسجد اضافه شود.
ضمنا سفارش كرد كه هيچ قسمت از آن اراضي بدون اجازه و رضايت صاحبش گرفته نشود.
شيخ عمر ملا را نيز، كه از نيكوكاران شايسته بود، به ساختن مسجد گماشت.
اين مرد املاك مردم را به بهائي بيش از آنچه ارزش داشت خريد و مسجد را ساخت. پول بسياري نيز خرج اين كار كرد.
او در سال 568 از كار ساختمان مسجد فراغت يافت.
نور الدين پس از سر و سامان دادن به امور موصل بر آن شد كه به شام باز گردد.
هنگام مراجعت، مردي خواجه را كه نامش كمشتكين و لقبش
ص: 299
سعد الدين بود به نيابت از طرف خود در قلعه موصل گماشت.
به سيف الدين غازي نيز سفارش كرد كه در هيچ كاري، چه كلي و چه جزئي. بدون اطلاع وي اقدام نكند.
ضمنا پايههاي فرمانروائي او را در شهرها استوار ساخت.
شهر سنجار را نيز به عماد الدين، پسر برادرش قطب الدين، واگذاشت.
وقتي كه اين كار را كرد كمال الدين شهرزوري گفت:
«اين روشي است كه براي خانواده اتابك درد سر به وجود ميآورد چون عماد الدين بزرگ فرمانبرداري سيف الدين را نمي پذيرد. و سيف الدين فرمانروائي است كه نسبت به عماد الدين گذشت ندارد. به همين جهة ميانشان خلاف و دو دستگي ميافتد و دشمنان در صدد بر ميآيند كه ازين نفاق استفاده كنند.» همينطور هم شد كه او گفته بود، چنانكه ما ضمن وقايع سال 570 هجري قمري شرح خواهيم داد.
مدت اقامت نور الدين در موصل بيست و چهار روز بود.
هنگامي كه از آن جا ميرفت فخر الدين عبد المسيح را نيز با خود برد و نامش را از «عبد المسيح» به «عبد الله» تغيير داد. و تيول بزرگي هم در اختيارش گذاشت.
ص: 300
جنگ صلاح الدين ايوبي در شهرهاي فرنگيان و گشودن ايله
در اين سال صلاح الدين ايوبي نيز از مصر به سوي شهرهاي فرنگيان رهسپار گرديد.
او به توابع شهرهاي عسقلان و رمله تاخت و به حومه غزه هجوم برد و آن جا را غارت كرد.
فرمانرواي فرنگيان آن حدود با گروه اندكي از سپاهيان خود شتابان فرا رسيد تا صلاح الدين را از آن شهرها بر گرداند.
صلاح الدين با او و لشكريانش جنگيد و آنان را شكست داد.
فرمانرواي فرنگيان از مهلكه گريخت در حاليكه نزديك بود به اسارت در آيد.
صلاح الدين، پس از اين پيروزي، به مصر بازگشت و كشتيهاي مفصل ساخت.
آنگاه قطعات مختلف كشتيها را بر پشت شتران در خشكي حمل كرد و به قصد تصرف ايله [1] روانه شد.
______________________________
[ (1)]- ايله يا ايلا كه در عبري به معني درختان است، بندري است قديمي كنار خليج عقبه.
عقبه حاليه، نزديك يا بر آن محل واقع است.
ايله در قديم گذرگاه ميان مصر و اواسط بلاد عرب و نيز ميان بنادر فنيقيه و جنوب جزيرة العرب بود.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 301
در نزديك ايله قطعات كشتيها را گرد آورد و به هم متصل ساخت و آنان را به دريا انداخت.
بدين گونه، ايله را، هم از سوي خشكي و هم از سوي دريا، در دهه اول ربيع الآخر محاصره كرد و به غارت اموال و اسارت اهالي شهر پرداخت و به مصر مراجعت كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل بني اسرائيل در عبور از مصر به كنعان از آن جا گذشتند.
عزيا، پادشاه يهوديه، آن را بنا نهاد.
ايله در زمان سلطنت آحاز به تصرف آراميان در آمد.
(دائرة المعارف فارسي).
ص: 302
كارهائي كه صلاح الدين ايوبي درين سال در مصر انجام داد.
در مصر خانهاي بود متعلق به شحنه مصر كه آن را «دار المعونه» ميخواندند.
شحنه هر كسي را كه دلش ميخواست در آن جا زنداني ميكرد.
صلاح الدين آن جا را خراب كرد و آنچه نشانه بيداد در آن جا بود از ميان برد.
به جاي آن مدرسهاي براي شافعيان ساخت.
همچنين «دار العدل» را ساخت كه آن هم مدرسهاي براي شافعيان بود.
قاضيان مصري را كه مذهب شيعه داشتند از كار بر كنار كرد و قاضي شافعي مذهب در مصر گماشت.
در بيستم جمادي الاخر به سراسر شهرها نيز قاضيان شافعي به نيابت از طرف خود فرستاد.
ص: 303
پارهاي ديگر از رويدادها
در اين سال تقي الدين عمر- برادرزاده صلاح الدين ايوبي- منازل العز را در مصر خريد و آن را در مدرسهاي براي شافعيان ساخت.
در اين سال، شمس الدوله تورانشاه برادر صلاح الدين نيز به تازياني كه در صعيد به سر ميبردند حمله كرد.
آنان به شهرها دست درازي ميكردند و به تبهكاري ميپرداختند و بر اثر گوشمالي كه شمس الدوله به ايشان داد از كارهائي كه ميكردند دست برداشتند.
در اين سال قاضي ابن الخلال كه از بزرگان كتاب و دبيران مصري و از فضلاء ايشان شمرده ميشد، از دار جهان رخت بر بست.
او در مصر رياست دبيرخانه را داشت.
در اين سال، در بغداد آتشسوزي رخ داد و محلههاي درب المطبخ و خرابه ابن جرده طعمه حريق گرديد.
در اين سال امير نصر بن المستظهر بالله كه عموي المستنجد بالله
ص: 304
و پدر زن او بود، درگذشت.
او آخرين فرزند المستظهر بالله بود كه وفات يافت.
در گذشت او در ماه ذي القعده رخ داد و در رصافه به خاك سپرده شد.
در اين سال ابو بكر نصر بن عطار به رياست خزانه داري بغداد گماشته شد. و به لقب «ظهير الدين» ملقب گرديد.
در اين سال، امير طاشتكين مستنجدي، حاجيان را به زيارت خانه خدا برد.
او بهترين امير بود. خدا رحمتش كند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج28، ص: 3